گنجور

 
اسیر شهرستانی

در دل گداختیم تمنای خویش را

شاید که ناله گرم کند جای خویش را

فرصت سلم خریده بازار محنتم

امروز می خورم غم فردای خویش را

زان پیشتر که گریه شود رو شناس ما

شستیم سرنوشت مداوای خویش را

آخر دچار کوی تو شد گرد تربتم

دیدم بهار آبله پای خویش را

یاد قدی ز بسکه به دل داشتم اسیر

بگداختم چو شمع سراپای خویش را

 
 
 
وحشی بافقی

بار فراق بستم و ، جز پای خویش را

کردم وداع جملهٔ اعضای خویش را

گویی هزار بند گران پاره می‌کنم

هر گام پای بادیه پیمای خویش را

در زیر پای رفتنم الماس پاره ساخت

[...]

طغرای مشهدی

بطحا زگریه داد به خون، جای خویش را

یثرب الف کشید سراپای خویش را

خون می چکید تا به قیامت ز کربلا

گر می فشرد دامن صحرای خویش را

باغ فدک شنید که آن گل نیافت آب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه