گنجور

 
شیخ محمود شبستری

شنیدم من که اندر ماهِ نیسان

صدف بالا رود از قعرِ عمّان

ز شیبِ قعرِ بحر آید برافراز

به روی بحر بنشیند دهن باز

بخاری مرتفع گردد ز دریا

فرو بارد به امر حقّ تعالیٰ

چکد اندر دهانش قطره‌ای چند

شود بسته دهانِ او به صد بند

رود با قعر دریا با دلی پر

شود آن قطرهٔ باران یکی دُرّ

به قعر اندر رود غوّاصِ دریا

از آن آرد برون لؤلؤی لالا

تن تو ساحل و هستی چو دریاست

بخارش فیض و باران علمِ اسماست

خرد غوّاصِ آن بحرِ عظیم است

که او را صد جواهر در گلیم است

دل آمد علم را مانند یک ظرف

صدف با علمِ دل صوت است با حرف

نفَس گردد روان چون برقِ لامع

رسد زو حرفها بر گوشِ سامع

صدف بشکن برون کن دُرِّ شهوار

بیفکن پوست، مغزِ نغز بردار

لغت با اشتقاق و نحو با صرف

همی‌ گردد همه پیرامنِ حرف

هر آن کو جمله عمرِ خود در این کرد

به هرزه صرفِ عمرِ نازنین کرد

ز جوزش قشرِ سبز افتاد در دست

نیابد مغز هر کو پوست نشکست

بلی بی پوست ناپخته است هر مغز

ز علمِ ظاهر آمد علمِ دین نغز

ز من جانِ برادر پند بنیوش

به جان و دل برو در علمِ دین کوش

که عالِم در دو عالَم سروَری یافت

اگر کِهتر بُد از وی مِهتری یافت

عمل کان از سرِ احوال باشد

بسی بهتر ز علمِ قال باشد

ولی کاری که از آب و گِل آید

نه چون علم است، کان کار از دل آید

میان جسم و جان بنگر چه فرق است

که این را غرب گیری، آن چو شرق است

از اینجا باز دان احوال و اعمال

به نسبت با علومِ قال با حال

نه علم است آنکه دارد میلِ دنیی

که صورت دارد امّا نیست معنی

نگردد علم هرگز جمع با آز

مَلَک خواهی سگ از خود دور انداز

علومِ دین ز اخلاقِ فرشته است

نباشد در دلی کو سگ‌سرشت است

حدیثِ مصطفی آخر همین است

نکو بشنو که البتّه چنین است

درونِ خانه‌ای چون هست صورت

فرشته ناید اندر وی ضرورت

برو بِزدای روی تختهٔ دل

که تا سازد مَلَک پیش تو منزل

از او تحصیل کن علمِ وراثت

ز بهر آخرت می‌کن حراثت

کتابِ حقّ بخوان از نفس و آفاق

مزیّن شو به اصلِ جمله اخلاق