گنجور

 
سیف فرغانی

ای که با من مهربان صد کینه در دل داشتی

بد همی‌کردیّ و بد را نیک می‌انگاشتی

روز و شب از صحبت ما بر حذر بودی از آنک

دوستدار خویش را دشمن همی‌پنداشتی

من چو سگ زین آستان رو وانگردانم به سنگ

یار آهو چشم اگر با من کند گرگ آشتی

بر سپاه دل شکست افتاد تا تو سروقد

قامتی در صف خوبان چون علم افراشتی

بر سر شاخ زبان جز میوه ذکرت نرست

تا تو در باغ دلم تخم محبت کاشتی

ز آتش اندوه تو رنگ از رخ، آب از روی رفت

هر که را بر صفحه دل نقش خود بنگاشتی

ای ز اول تا به آخر لاف من از لطف تو

آخرم مفگن چو در اول توام برداشتی

سیف فرغانی دگر با خویشتن نامد ز شوق

تا تو رفتیّ و ورا بی‌خویشتن بگذاشتی

با تو چون بنده عتابی بود سعدی را که گفت

«یاد می‌داری که با ما جنگ در سر داشتی»

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سید حسن غزنوی

رفتی و چون زلف خود در آتشم بگذاشتی

نام من بر آب چون خط بر سمن بنگاشتی

بیگناهی نانموده رخ ز ما برتافتی

بی خطائی نانهاده دل ز ما برداشتی

همچو خورشیدی که باری از در ابر و دمه

[...]

مولانا

ای ملامت گر تو عاشق را سبک پنداشتی

تا به پیش عاشقان بند و فسون برداشتی

گه مثال و رمز گویی گه صریح و آشکار

تخم را اندر زمین ریگ ما چون کاشتی

ای زمین ریگ شرمت نیست از انبار تخم

[...]

سعدی

یاد می‌داری که با من جنگ در سر داشتی

رای رای توست خواهی جنگ خواهی آشتی

نیک بد کردی شکستن عهد یار مهربان

این بتر کردی که بد کردی و نیک انگاشتی

دوستان دشمن گرفتن هرگزت عادت نبود

[...]

حکیم نزاری

کاشکی ما را جفا از پیشِ ما برداشتی

کز وجود ناقص ما ذره ای نگذاشتی

من بر آنم کز وجودِ من برون آرد مرا

در سر ِ هر کس به حد ِ او بود پنداشتی

سلطنت هم گر بدین طبل و علم بودی به حشر

[...]

اوحدی

خواستم بوسی ز لعلت دست پیشم داشتی

قصد کردم کت ببوسم دست و هم نگذاشتی

بوی خون می‌آید از چاه زنخدانت، بلی

بوی خون آید که چندین دل درو انباشتی

هر زمانم شاخ اندوهی ز دل سر بر زند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه