گنجور

 
سیف فرغانی

در گلستان گرنباشد شاهد رعنای گل

خاک پای تو بخوش بویی بگیرد جای گل

شمه یی از بوی تو پنهانست اندر جیب مشک

پرتوی از روی تو پیداست درسیمای گل

نسبت رویت بگل کردند مسکین شاد گشت

زین قبل از خنده می ناید بهم لبهای گل

زیبد ارگل عالم آرایی کند همچون بهار

کز رخ تو پشت دارد روی شهر آرای گل

قالب گل راز حسن روی خود خالی ببخش

ورنه بی معنی نماید صورت زیبای گل

دربهار ای شاه بی یرلیغ قاآن رخت

همچو آل لاله کی رنگین شود تمغای گل

حسن رویت کرد اندر صفحهای گل عمل

همچو اوراق کتب پر علم شد اجزای گل

زآرزوی قد وخد تو نشست و اوفتاد

لاله اندر زیر سرو وژاله بر بالای گل

ماه یا خور کی شود درخوب رویی همچو تو

خار هرگز چون بود در نیکویی همتای گل

با وجود تو که از تو گل خجل باشد بباغ

خود کرا سودای باغست وکرا پروای گل

کار تو داری که با بخت جوان (و) حسن نو

بعد یک مه پیر گردد دولت برنای گل

من چو مجنون دورم از لیلی خود واندر چمن

وامق بلبل شده هم صحبت عذرای گل

سیف فرغانی بماند اندر سرت سودای دوست

بلبلان را کی شود بیرون زسر سودای گل