گنجور

 
واعظ قزوینی

باد نوروزی، صلا بر خوان عشرت می‌زند؟

یا جهان از دلگشایی، دم ز جنت می‌زند؟!

سبزه، دل را صیقل از زنگ کدورت می‌زند!

بر رخ جان‌ها، هوا آب از طراوات می‌زند!!

ابر، دامن بر کمر از بهر خدمت می‌زند

گستراند تا بساط خرمی در گلستان

کرده گلریزان صبا صحن چمن را از طرب

می‌کند نرگس به چشم اهل بصیرت را طلب

سبزه را انگشت بر دندان شبنم از عجب

نکهت گل می‌دود هر سوز ز شوخی روز و شب

سبزه گردیده است اکنون جوی‌ها را پشت لب

این جهان پیر گردیده است باز از نو جوان

بختیان ابر، از دنبال یکدیگر قطار

هر یکی را، جنبش موج هوا گشته مهار

رعدها هر سو حدی خوان از یمین و از یسار

جملگی، از آب و نان رزق خواران زیر بار

هر قدمشان از گران‌باری عرق ریزیست کار

ز آن به شکر از سبزه تر شد چمن رطب اللسان

هر طرف موج هوا، بر آتش گل دامن است

از ترقی خارتر، هم رشته و هم سوزن است

هرکجا مد نظر پا می‌گذارد گلشن است

بر جهان دلگشایی هر گلی یک روزن است

بر سر هم فیض در هر گوشه چون گل خرمن است

جمله تن چون شاخ گل دامن شوید ای دوستان!

در چنین فصلی، که تنگ از رنگ و بو شد جای گل

گشته از تنگی سر و دستارها مأوای گل

فیض بر بالای فیض افتاده، گل بالای گل

آب ده چون ژاله، چشمی از رخ زیبای گل

عمر چون آبست، باری بگذرد در پای گل

خیز کز کف می‌رود فرصت، چو گل دامن‌کشان!

صحن باغ، از لاله و گل جنت المأوی شده

عالم از سرو و صنوبر، عالم بالا شده

سبزه از موج طراوات، چهره با دریا شده

شاخ گل، جاروب گرد خانه دل‌ها شده

غنچه‌ای، در هر طرف، با عندلیبی واشده

خوش تماشایی‌ست یکسر دیده شو چون گلستان!

ابر نوروزی‌ست گردیده است بزم‌آرای باغ؟

یا فتاده عندلیبان را به سر سودای باغ

یا شده دودی بلند از آتش گل‌های باغ

یا پریشان کرده کاکل شوخ گل سیمای باغ

یا که بسته چتر طاوس نشاط‌افزای باغ

یا زمین خرمی را پر کواکب آسمان

نوگلی بر نیله خنگ شاخ تر هر سو سوار

از قماش رنگ و بو، هر غنچه بسته عدل بار

سروها گشته روان وز آب‌ها رفته قرار

در عرق افتاده از تعجیل فصل نوبهار

این همه تعجیل، از بهر چه دارد روزگار؟

بهر ادارک زمان پادشاه کامران!

آنکه ز آب عدل او، باغ جهان گل گل شکفت

باد قهرش، گر ظلم از ساحت ایام رفت

یاد پیکانش دل بدگوهران در سینه سفت

بخت گیتی شد از و بیدار، و چشم فتنه خفت

از جلالش، بی‌تأمل دم نزد نطق و نگفت

جز دعای دولت آن خسرو کشورْسِتان

تاز پابوس سریرش، کرد اوج بر تری

می‌کند هر قطره باران، تلاش گوهری!

پیشه مهر است، در بازار جودش زرگری

دشمنانش را کند بر تن نفس‌ها خنجری

کرده جا زیر نگینش کشور دین‌پروری

تا بود دائم ز دست‌انداز بدعت در امان

باید آموزد سکندر، رسم دارایی ازو

یاد گیرد مهر تابان، عالم‌آرایی ازو

بحر همت‌ها، فرا گیرند دریایی ازو

کوه رفعت‌ها، همه یابند والایی ازو

عقل‌ها گیرند تعیلم نکورایی ازو

زآنکه در آیین شاهی اوست سرمشق جهان

اوست ظل الله، ظل الله بر سر افسرش

او «سلیمان» دیده بیدار بخت انگشترش

کام‌ها او را رعیت، چون دعاها لشکرش

همتش ابر و، بود باران عطای بیمرش

دم زدن از حرف حاجت، باد باران‌آورش

گرچه جودش را نباشد حاجت اظهار آن

بگذراند گر به خاطر، آب تیغش را پلنگ

اره خواهد گشت تیغ کوه، چون پشت نهنگ

از خروش سیل آمد آمدش، در روز جنگ

بر گریز دشمن او، عالم هستی است تنگ

نیست زآن جز در جهان نیستی او را درنگ

گشته پاک از دشمن ناپاک او عالم از آن!

بس که سرعت خصم را، وقت گریز از تیغ اوست

افتدش بیرون ز جوشن جسم، چون افعی ز پوست!

دشمن جانیست با خود، هرکه با او نیست دوست

از گل رعنا عجب دارم، که در بزمش دوروست!

ای خوش آن مقبل، که با اخلاص از بخت نکوست

در ره او، یک جهت، یک‌رنگ، یک‌دل، یک‌زبان!

می‌جهد کهسار از جا، چون پلنگ از تیغ او

می‌خزد در خویش دریا، چون نهنگ از تیغ او

می‌رمد گیرایی شیران، ز چنگ از تیغ او

می‌رود خون عدو، بیرون ز رنگ از تیغ او

می‌دود بیرون ز تن رگ، چون خدنگ از تیغ او

گشته ز آن تیغش کلید کشور امن و امان

در ممالک، ز احتساب عدل آن داراشیم

سیم نستاند گدا، از ننگ تصحیف ستم!

بس که کوتاهست دست خلق، از آزار هم

زور نتواند فگند انگشت کاتب بر قلم!

نیست بی‌جا، گر ز غم پشت کمان گردیده خم!

ترسد از جورش بنالد، پیش عدل او نشان!!

بسته تا معمار عدلش، در گل تعمیر، آب

نیست در گیتی، به غیر از خانه ظالم خراب

کس ندیده در جهان، غیر از عطایش بی‌حساب

پای بی‌تکلیف ننهد در سرای دیده خواب

در بیابان، نیست رهزن را وجودی چون سراب

شد زمان خوش‌وقت ازو، بی‌او مبادا یک زمان

زآنکه ذیل جودش، از دست طلب گیراتر است

دیده احسانش، از چشم طمع بیناتر است

آستان بارگاهش، ز آسمان والاتر است

رتبه مدح و ثنایش، از سخن بالاتر است

در مدیح او، زبان حال‌ها گویاتر است

دست بردار از سخن بهر دعایش ای زبان!

تا کند مه، نور از خورشید تابان اقتباس

تا ز نور صبح، بندد اشهب گردون قطاس

تا جهان، از مخمل پرخواب شب پوشد لباس

تا بود، نه گنبد سبز فلک محکم اساس

تا بود نخل دعا، عرش اجابت را مماس

این شهنشاه سلیمان‌حشمت جمشیدشان

یارب از حفظ خدا، پیوسته جوشن‌پوش باد

خسروان را، حلقه فرمان او در گوش باد

رای و خاقان در رکابش غاشیه بر دوش باد

خانه ملک از بساط عدل او، مفروش باد

شاهد هر مطلبش، پیوسته در آغوش باد

هست واعظ را دعا این، از دل و جان هر زمان!

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode