گنجور

 
جامی

می خرامد سوی بستان شاهد رعنای گل

می رود آب روان تا سر نهد در پای گل

تافت ابر از سیم رشته سوزن از زر ساخت مهر

تا صبا دوزد قبای لطف بر بالای گل

جلوه گل را بود چیزی ورای رنگ و بوی

نیست بی چیزی که بلبل شد چنین شیدای گل

وقت گل کامی بگیر از دلبر نارسته خط

پیش ازان روزی که بینی خارها بر جای گل

بزم مستان را بیارای از گل ای ساقی که شد

بزم باغ آراسته از روی بزم آرای گل

لب لب جوی آ و گل را بین به صدر و عشوه جوی

ای که چون آب روانی لب به لب جویای گل

وصف گل تا چند جامی هر که را زان لاله رخ

چون تو باشد داغ بر دل کی کند پروای گل