گنجور

 
سیف فرغانی

آن دلارامی که آرامی نباشد با منش

کرد شام عاشقان چون صبح روی روشنش

آستین از رو چو برگیرد ترا روشن شود

کآفتاب حسن دارد مطلع از پیراهنش

زآن بحبل شعله خود همچو دلو از چاه آب

روز و شب بر می کشد خورشید نور از روزنش

از گریبانش گلستان می برآید عیب نیست

عاشقی گر همچو خار آویزد اندر دامنش

جامه بر خود می درم چون غنچه زآن دلبر که هست

خرمنی گل در قبا و عالمی جان در تنش

گر ز من بستد دلی آن دوست باطل جوی نیست

زآنکه گر صد جان خوهد حقی است واجب بر منش

در کمان ابرو آورد و بسوی من فگند

یار آهو چشم تیر غمزه شیر افگنش

داشت پیش آتش رویش فتیلی از نظر

زآن چراغ دیده را از آب و خون شد روغنش

باد با تو چون شبی گر سوی بستان بگذرد

همچو بلبل در نوا آید زبان سوسنش

خسروان او را غلامند این زمان در ملک روم

همچو شیرین صد کنیزک عاشق اندر ارمنش

بر امید وصل او چون سیف فرغانی که دید

طوطیی اندر قفس یا بلبلی در گلشنش

 
 
 
امامی هروی

وه که پیدا می کند هر دم ز روی روشنش

فتنه ای در زلف شهر آشوب و چشم پر فنش

چشم او هر ساعت آبستن به روزی روشنست

خط دستورست پنداری شب آبستنش

هر سحر پیراهنی در بر قبا کرد آسمان

[...]

سعدی

چون برآمد ماه روی از مطلع پیراهنش

چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش

تا چه خواهد کرد با من دور گیتی زین دو کار

دست او در گردنم یا خون من در گردنش

هر که معلومش نمی‌گردد که زاهد را که کشت

[...]

حکیم نزاری

هر که ما را دوست دارد خلق گردد دشمنش

ترک خود باید گرفت آن را که باید با منش

هرکه گامی زد درین ره اختیارش شد ز دست

وآن که سر پیچید ازین در خون خود در گردنش

این قبول از دوست می باید که باشد قصّه چیست

[...]

امیرخسرو دهلوی

آیتی از رحمت آمد، گر چه سر تا پا تنش

هم دعایی می دهم از سوز دل پیرامنش

سوخت جان و شعله ای نامد برون در پیش او

زانکه ترسم دل بسوزد ناگه از سوز منش

شمع را سوزد دل پروانه چون روشن نبود

[...]

سیف فرغانی

چون برآمد آفتاب از مشرق پیراهنش

ماه رقاصی کند چون ذره در پیرامنش

از لباس بخت عریانم و گرنه کردمی

دست در آغوش او بی زحمت پیراهنش

دست بختم برفشاند آستین تا ساق عرش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه