مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۵۳
بویی ز گردون می رسد با پرسش و دلداریی
از دام تن وا می رهد هر خسته دل اشکاریی
هر مرغ صدپر می شود سوی ثریا می پرد ...
... مرغان ابراهیم بین با پاره پاره گشتگی
اجزای هر تن سوی سر برداشته طیاریی
ای جزو چون بر می پری چون بی پری و بی سری
گفتا شکفته می شوم اندر نسیم یاریی
در شهر دیگر نشنوی از غیر سرنا ناله ای
از غیر چنگی نشنوی در هیچ خانه زاریی
طنبور دل برداشته لا عیش الا عیشنا
زنبور جان آموخته زین انگبین معماریی ...
... ساقی ما هم می کند چون شیر حق کراریی
گر درک بت را بشکند صد بت تراشد در عوض
ور بشکند دو سه سبو کم نیستش فخاریی ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۷۶
هین که خروس بانگ زد وقت صبوح یافتی
شرح نمی کنم که بس عاقل را اشارتی
فهم کنی تو خود که تو زیرک و پاک خاطری
باده بیار و دل ببر زود بکن تجارتی
نای بنه دهان همی آرد صبح ناله ای
چنگ ز چنگ هجر تو کرد حزین شکایتی ...
... باده شاد جان فزا تحفه بیار از سما
تا غم و غصه را کند اشقر می سیاستی
عقل ز نقل تو شود منتقل از عقیله ها ...
... پاکدلی و صفوتی توسعه و احاطتی
نفس خسیس حرص خو عاشق مال و گفت و گو
یافت به گنج رحمتت از دو جهان فراغتی ...
... گاه چو نای می کند بهر دم تو قامتی
بس کن ای خرد از این ناله و قصه حزین
بوی برد به خامشی هر دل باشهامتی
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸۵
... نیست تو را ضعیف تر از دل من شکاریی
نای برای من کند در شب و روز ناله ای
چنگ برای من کند با غم و سوز زاریی ...
... گر تو مرا به عاطفت در بر خود فشاریی
دیده همچو ابر من اشک روان نباردی
گر تو ز ابر مرحمت بر سر من بباریی ...
... گر تو شبی به لطف خود خوش سر من بخاریی
حق حقوق سابقت حق نیاز عاشقت
حق زروع جان من کش تو کنی بهاریی ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۶۰
... بدم دامن کشان تا تو ز من دامن کشیدستی
ز اشک خون همی ریزم در این دامن نمی آیی
زهی بی آبی جانم چو نیسانت نمی بارد ...
... الا ای طوق وصل او که در گردن همی زیبی
چو قمری ناله می دارم که در گردن نمی آیی
دل تو همچو سنگ و من چو آهن ثابت اندر عشق ...
... چرا تو سوی این هجران صد چون من نمی آیی
فزایش از کجا باشد بهارا چون نمی باری
سکونت از کجا آخر سوی مسکن نمی آیی ...
... درونت خنب سرمستی چرا از دن نمی آیی
معاش خانه جانم اگر نه از قرص خورشید است
چرا ای خانه بی خورشید تو روشن نمی آیی ...
... چو صحرای جمال او برای جان بود مؤمن
چرا در خوف می باشی چرامؤمننمی آیی
تو بشکن جوز این تن را بکوب این مغز را درهم
چرا اندر چراغ عشق چون روغن نمی آیی
تو آب و روغنی کردی به نورت ره کجا باشد
مبر تو آب بی روغن که بی دشمن نمی آیی ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۶۶
... سرمست ز کوی ما درآیی
جان پیش کشیم و جان چه باشد
آخر نه تو جان جان مایی ...
... می آید بوی آشنایی
می نال که ناله مرهم آمد
بر زخم جراحت جدایی
تا کشف شود ز ناله تو
چیزی ز حقیقت خدایی
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۴۱
اگر مرا تو ندانی بپرس از شب تاری
شب است محرم عاشق گواه ناله و زاری
چه جای شب که هزاران نشانه دارد عاشق
کمینه اشک و رخ زرد و لاغری و نزاری
چو ابر ساعت گریه چو کوه وقت تحمل ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۷۳
... صلا که بازرهیدم ز شهد زنبوری
فتاده اند به هم عاشقان و معشوقان
خراب و مست رهیده ز ناز مستوری
قیامت ست همه راز و ماجراها فاش
که مرده زنده کند ناله های ناقوری
برآر باز سر ای استخوان پوسیده ...
... شراب روح به از آش های بلغوری
خیال یار به حمام اشک من آمد
نشست مردمک دیده ام به ناطوری ...
... که کدخدای مقیمان بیت معموری
مباش بسته مستی خراب باش خراب
یقین بدانک خرابیست اصل معموری ...
... ز حرف و صوت بباید شدن به منطق جان
اگر غفار نباشد بس است مغفوری
کز آن طرف شنوااند بی زبان دل ها ...
مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » سوم
حد و اندازه ندارد ناله ها و آه را
چون نماید یوسف من از زنخ آن چاه را ...
... روشن و پیدا نکردی همچو روز آن راه را
چون مه ما را نباشد در دو عالم شبه و مثل
خاک بر فرق مشبه باد مر اشباه را
عشق او جاهم بس است در هر دو عالم پس دلم ...
... گرچه پیش شه نشیند چون نیابد شاه را
مر شقاوتهای دایم را درونم عاشقست
چون بدان میلست آن جان پرورد اخ واه را ...
مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » دوازدهم
... پس بزم رسول آمد بی ساغر و بی جام
تا جمع به خود باشد هستی محمد
بام فلک از استن و دیوار چو تنهاست ...
... من دم نزنم لیک دم نحن نفحنا
در من بدمد ناله رسد تا به ثریا
این نای تنم را چو ببرید و تراشید
از سوی نیستان عدم عز تعالا ...
... صد لیلی و مجنون و دو صد وامق و عذرا
بگشاید هر ذره دهان گوید شاباش
وندر دل هر ذره حقیر آید صحرا ...
... جانها همه مستند که آن جان به من آمد
خندان شده اشکوفه و گل جامه دریده
کز سوی عدم سنبله و یاسمن آمد ...
... بس جان که چو یوسف به چه مهلکه افتاد
پنداشت که گم گشت خود او در وطن آمد
زیرا که ره آب خضر مظلم و تاریست ...
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱ - سرآغاز
... سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش ...
... از درون من نجست اسرار من
سر من از ناله من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست ...
... پس سخن کوتاه باید والسلام
بند بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر
گر بریزی بحر را در کوزه ای ...
... او ز حرص و عیب کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علت های ما ...
... کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خر موسی صاعقا ...
... نشنوی زآن پس ز بلبل سرگذشت
جمله معشوق است و عاشق پرده ای
زنده معشوق است و عاشق مرده ای
چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بی پر وای او
من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نور یارم پیش و پس
عشق خواهد کاین سخن بیرون بود ...
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۹۱ - تفسیر قول حکیم: به هرچ از راه وا مانی، چه کفر آن حرف و چه ایمان، به هرچ از دوست دور افتی، چه زشت آن نقش و چه زیبا، در معنی قوله علیهالسلام ان سعدا لغیور و انا اغیر من سعد و الله اغیر منی و من غیر ته حرم الفواحش ما ظهر منها و ما بطن
... دستبوس ش چون رسید از پادشاه
گر گزیند بوس پا باشد گناه
گرچه سر بر پا نهادن خدمت است ...
... اصل غیرتها بدانید از اله
آن خلقان فرع حق بی اشتباه
شرح این بگذارم و گیرم گله
از جفای آن نگار ده دله
نالم ایرا ناله ها خوش آیدش
از دو عالم ناله و غم بایدش
چون ننالم تلخ از دستان او
چون نیم در حلقه مستان او
چون نباشم همچو شب بی روز او
بی وصال روی روز افروز او ...
... جان فدای یار دل رنجان من
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش
بهر خشنودی شاه فرد خویش ...
... تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم
اشک کان از بهر او بارند خلق
گوهرست و اشک پندارند خلق
من ز جان جان شکایت می کنم ...
... جز غم و شادی درو بس میوه هاست
عاشقی زین هر دو حالت برترست
بی بهار و بی خزان سبز و ترست ...
... من همی گفتم حلال او می گریخت
چون گریزانی ز ناله خاکیان
غم چه ریزی بر دل غمناکیان ...
... شرح بلبل گو که شد از گل جدا
از غم و شادی نباشد جوش ما
با خیال و وهم نبود هوش ما ...
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۹۲ - رجوع به حکایت خواجهٔ تاجر
... آنک او شاهست او بی کار نیست
ناله از وی طرفه کو بیمار نیست
بهر این فرمود رحمان ای پسر
کل یوم هو فی شان ای پسر
اندرین ره می تراش و می خراش
تا دم آخر دمی فارغ مباش
تا دم آخر دمی آخر بود ...
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۲۳ - حقیر و بیخصم دیدن دیدههای حس صالح و ناقهٔ صالح علیهالسلام را چون خواهد کی حق لشکری را هلاک کند در نظر ایشان حقیر نماید خصمان را و اندک اگرچه غالب باشد آن خصم و یقللکم فی اعینهم لیقضی الله امرا کان مفعولا
... ناقة الله آب خورد از جوی و میغ
آب حق را داشتند از حق دریغ
ناقه صالح چو جسم صالحان ...
... شحنه قهر خدا زیشان بجست
خونبهای اشتری شهری درست
روح همچون صالح و تن ناقه است ...
... حق از آن پیوست با جسمی نهان
تاش آزارند و بینند امتحان
بی خبر کآزار این آزار اوست ...
... تا که گردد جمله عالم را پناه
ناقه جسم ولی را بنده باش
تا شوی با روح صالح خواجه تاش
گفت صالح چونک کردید این حسد ...
... صورت اومید را گردن زدست
کره ناقه چه باشد خاطرش
که بجا آرید ز احسان و برش ...
... شهر دید اندر میان دود و نفت
ناله از اجزای ایشان می شنید
نوحه پیدا نوحه گویان ناپدید
ز استخوانهاشان شنید او ناله ها
اشک ریزان جانشان چون ژاله ها
صالح آن بشنید و گریه ساز کرد ...
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۴۱ - کبودی زدن قزوینی بر شانهگاه صورت شیر و پشیمان شدن او به سبب زخم سوزن
... درد آن در شانه گه مسکن گرفت
پهلوان در ناله آمد کای سنی
مر مرا کشتی چه صورت می زنی ...
... دمگه او دمگهم محکم گرفت
شیر بی دم باش گو ای شیرساز
که دلم سستی گرفت از زخم گاز ...
... گفت این گوشست ای مرد نکو
گفت تا گوشش نباشد ای حکیم
گوش را بگذار و کوته کن گلیم ...
... کین سوم جانب چه اندامست نیز
گفت اینست اشکم شیر ای عزیز
گفت تا اشکم نباشد شیر را
گشت افزون درد کم زن زخمها ...
... گفت در عالم کسی را این فتاد
شیر بی دم و سر و اشکم کی دید
این چنین شیری خدا خود نافرید ...
... پیش جزوی کو سوی کل می رود
چیست تعظیم خدا افراشتن
خویشتن را خوار و خاکی داشتن
چیست توحید خدا آموختن ...
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۱۱ - حلوا خریدن شیخ احمد خضرویه جهت غریمان به الهام حق تعالی
... می ستد می داد همچون پای مرد
تخمها می کاشت تا روز اجل
تا بود روز اجل میر اجل ...
... لاف حلوا بر امید دانگ زد
شیخ اشارت کرد خادم را به سر
که برو آن جمله حلوا را بخر ...
... تو ببین اسرار سر اندیش شیخ
کرد اشارت با غریمان کین نوال
نک تبرک خوش خورید این را حلال ...
... کودک از غم زد طبق را بر زمین
ناله و گریه بر آورد و حنین
می گریست از غبن کودک های های
کای مرا بشکسته بودی هر دو پای
کاشکی من گرد گلخن گشتمی
بر در این خانقه نگذشتمی ...
... لاجرم قندیلها را بشکنیم
ما چو کران ناشنیده یک خطاب
هرزه گویان از قیاس خود جواب ...
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۱۳ - تمامی قصهٔ زنده شدن استخوانها به دعای عیسی علیه السلام
... پنجه ای زد کرد نقشش را تباه
کله اش بر کند مغزش ریخت زود
مغز جوزی کاندرو مغزی نبود
گر ورا مغزی بدی اشکستنش
خود نبودی نقص الا بر تنش ...
... مانع این سگ بود از صید جان
سگ نه ای بر استخوان چون عاشقی
دیوچه وار از چه بر خون عاشقی
آن چه چشمست آن که بیناییش نیست
ز امتحانها جز که رسواییش نیست
سهو باشد ظنها را گاه گاه
این چه ظنست این که کور آمد ز راه ...
... زانک آن جو نیست تشنه و آب خوار
همچو نایی ناله زاری کند
لیک بیگار خریداری کند
نوحه گر باشد مقلد در حدیث
جز طمع نبود مراد آن خبیث ...
... هم مقلد نیست محروم از ثواب
نوحه گر را مزد باشد در حساب
کافر و مؤمن خدا گویند لیک ...
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۳۸ - پرسیدن موسی از حق سر غلبهٔ ظالمان را
... آنگهی بر وی نویسد او حروف
خون کند دل را و اشک مستهان
بر نویسد بر وی اسرار آنگهان ...
... خلوت شب در گذشت و روز شد
جز به شب جلوه نباشد ماه را
جز به درد دل مجو دلخواه را ...
... طالع خر نیست ای تو خر صفت
ناله خر بشنوی رحم آیدت
پس ندانی خر خری فرمایدت ...
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۴۰ - اعتماد کردن بر تملق و وفای خرس
... تا بنالید و شود شیرش پدید
گفت ادعوا الله بی زاری مباش
تا بجوشد شیرهای مهرهاش
هوی هوی باد و شیرافشان ابر ...
... فوقی آنجاست از روی شرف
جای دور از صدر باشد مستخف
سنگ و آهن زین جهت که سابق است ...
... چشم را در روشنایی خوی کن
گر نه خفاشی نظر آن سوی کن
عاقبت بینی نشان نور تست ...
... تا شود سرور بدان خود سر رود
سر نخواهی که رود تو پای باش
در پناه قطب صاحب راٰی باش
گرچه شاهی خویش فوق او مبین ...
... ای خدا این سنگ دل را موم کن
ناله اش را تو خوش و مرحوم کن
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۵۷ - حمله بردن سگ بر کور گدا
... سگ شناسا شد که میر صید کیست
ای خدا آن نور اشناسنده چیست
کور نشناسد نه از بی چشمی است ...
... بی خبر از حق و از چندین نذیر
لاجرم اشفقن منها جمله شان
کند شد ز آمیز حیوان حمله شان ...
... چون ز کوری دزد دزدد کاله ای
می کند آن کور عمیا ناله ای
تا نگوید دزد او را کان منم ...
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۲۲۳ - داد خواستن پشه از باد به حضرت سلیمان علیه السلام
... مشکلات هر ضعیفی از تو حل
پشه باشد در ضعیفی خود مثل
شهره ما در ضعف و اشکسته پری
شهره تو در لطف و مسکین پروری ...
... کیست آن کالم که از باد و بروت
ظلم کردست و خراشیدست روت
ای عجب در عهد ما ظالم کجاست ...
... تا نگردد مضطرب چرخ و سها
تا نلرزد عرش از ناله یتیم
تا نگردد از ستم جانی سقیم ...