گنجور

 
مولانا

جمله عالم زان غیور آمد که حق

برد در غیرت برین عالم سبق

او چو جانست و جهان چون کالبد

کالبد از جان پذیرد نیک و بد

هر که محراب نمازش گشت عین

سوی ایمان رفتنش می‌دان تو شین

هر که شد مر شاه را او جامه‌دار

هست خسران بهر شاهش اتّجار

هر که با سلطان شود او همنشین

بر درش شِستن بود حیف و غبین

دستبوس‌ش چون رسید از پادشاه

گر گزیند بوس‌ِ پا باشد گناه

گرچه سر بر پا نهادن خدمت است

پیش آن خدمت خطا و زلت است

شاه را غیرت بود بر هر که او

بو گزیند بعد از آن که دید رو

غیرت حق بر مثَل گندم بوَد

کاه‌ْخرمن غیرت‌ِ مردم بود

اصل غیرتها بدانید از اله

آن‌ِ خلقان فرع‌، حق بی‌اشتباه

شرح این بگذارم و گیرم گله

از جفای آن نگار ده دله

نالم ایرا ناله‌ها خوش آیدش

از دو عالم ناله و غم بایدش

چون ننالم تلخ از دستان او‌؟

چون نیم در حلقهٔ مستان او

چون نباشم همچو شب بی‌روز او‌؟

بی‌وصال روی روز افروز او‌؟

ناخوش او خوش بود در جان من

جان فدای یار دل‌رنجان من

عاشقم بر رنج خویش و درد خویش

بهر خشنودی شاه فرد خویش

خاک غم را سرمه سازم بهر چشم

تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم

اشک کان از بهر او بارند خلق

گوهرست و اشک پندارند خلق

من ز جان جان شکایت می‌کنم

من نیم شاکی روایت می‌کنم

دل همی‌گوید کزو رنجیده‌ام

وز نفاق سست می‌خندیده‌ام

راستی کن ای تو فخر راستان

ای تو صدر و من درت را آستان

آستانه و صدر در معنی کجاست‌؟

ما و من کو‌، آن طرف کان یار ماست‌؟

ای رهیده جان تو از ما و من

ای لطیفهٔ روح اندر مرد و زن

مرد و زن چون یک شود آن یک توی

چونک یک‌ها محو شد آنک توی

این من و ما بهر آن بر ساختی

تا تو با خود نرد خدمت باختی

تا من و توها همه یک جان شوند

عاقبت مستغرق جانان شوند

این همه هست و بیا ای امر کن

ای منزه از بیا و از سخن

جسم جسمانه تواند دیدنت

در خیال آرد غم و خندیدنت

دل که او بستهٔ غم و خندیدن است

تو مگو کاو لایق آن دیدن است

آنک او بستهٔ غم و خنده بود

او بدین دو عاریت زنده بود

باغ سبز عشق کاو بی‌منتها‌ست

جز غم و شادی درو بس میوه‌هاست

عاشقی زین هر دو حالت برترست

بی بهار و بی خزان سبز و ترست

ده زکات روی خوب ای خوب‌رو

شرح جان شرحه شرحه بازگو

کز کرشم غمزه‌ای غمازه‌ای

بر دلم بنهاد داغی تازه‌ای

من حلالش کردم ار خونم بریخت

من همی‌گفتم حلال‌، او می‌گریخت

چون گریزانی ز نالهٔ خاکیان

غم چه ریزی بر دل غمناکیان‌؟

ای که هر صبحی که از مشرق بتافت

همچو چشمهٔ مشرقت در جوش یافت

چون بهانه دادی این شیدات را

ای بها نه شکّر لبهات را

ای جهان کهنه را تو جان نو

از تن بی جان و دل افغان شنو

شرح گل بگذار از بهر خدا

شرح بلبل گو که شد از گل جدا

از غم و شادی نباشد جوش ما

با خیال و وهم نبود هوش ما

حالتی دیگر بود کان نادر‌ست

تو مشو منکر که حق بس قادر‌ست

تو قیاس از حالت انسان مکن

منزل اندر جور و در احسان مکن

جور و احسان‌، رنج و شادی حادث است

حادثان میرند و حقْشان وارث است

صبح شد ای صبح را صبح و پناه

عذر مخدومی حسام‌الدین بخواه

عذرخواه عقل کل و جان توی

جان جان و تابش مرجان توی

تافت نور صبح و ما از نور تو

در صبوحی با می منصور تو

دادهٔ تو چون چنین دارد مرا

باده کی بود کاو طرب آرد مرا‌؟

باده در جوشش گدای جوش ماست

چرخ در گردش گدای هوش ماست

باده از ما مست شد نه ما ازو

قالب از ما هست شد نه ما ازو

ما چو زنبور‌یم و قالب‌ها چو موم

خانه خانه کرده قالب را چو موم