گنجور

 
مولانا

اژدهایی خرس را درمی‌کشید

شیرمردی رفت و فریادش رسید

شیرمردانند در عالم مدد

آن زمان کافغان مظلومان رسد

بانگ مظلومان ز هرجا بشنوند

آن طرف چون رحمت حق می‌دوند

آن ستونهای خللهای جهان

آن طبیبان مرضهای نهان

محض مهر و داوری و رحمتند

همچو حق بی علت و بی رشوتند

این چه یاری می‌کنی یکبارگیش

گوید از بهر غم و بیچارگیش

مهربانی شد شکار شیرمرد

در جهان دارو نجوید غیر درد

هر کجا دردی دوا آنجا رود

هر کجا پستیست آب آنجا دود

آبِ رحمت بایدت، رو پست شو

وانگهان خور خمر رحمت، مست شو

رحمت اندر رحمت آمد تا به سر

بر یکی رحمت فرو مای ای پسر

چرخ را در زیر پا آر ای شجاع

بشنو از فوق فلک بانگ سماع

پنبهٔ وسواس بیرون کن ز گوش

تا به گوشت آید از گردون خروش

پاک کن دو چشم را از موی عیب

تا ببینی باغ و سروستان غیب

دفع کن از مغز و از بینی زَکام

تا که ریح الله در آید در مشام

هیچ مگذار از تب و صفرا اثر

تا بیابی از جهان طعم شکر

داروی مردی کُن و عَنین مپوی

تا برون آیند صد گونِ خوب‌روی

کُندهٔ تن را ز پای جان بِکَن

تا کُند جولان به گردت انجمن

غَلِّ بُخل از دست و گردن دور کن

بختِ نو دریاب در چرخِ کهن

ور نمی‌توانی به کعبهٔ لطف پر

عرضه کن بیچارگی بر چاره‌گر

زاری و گریه قوی سرمایه‌ایست

رحمتِ کلّی قوی‌تر دایه‌ایست

دایه و مادر بهانه‌جو بود

تا که کی آن طفلِ او گریان شود

طفل حاجاتِ شما را آفرید

تا بنالید و شود شیرش پدید

گفت ادعوا الله بی زاری مباش

تا بجوشد شیرهای مهرهاش

هوی هوی باد و شیرافشان ابر

در غم ما اند یک ساعت تو صبر

فی السماءِ رزقُکُم بشنیده‌ای

اندرین پستی چه بر چُفسیده‌ای

ترس و نومیدیت دان آوازِ غول

می‌کِشد گوش تو تا قعرِ سفول

هر ندایی که ترا بالا کشید

آن ندا می‌دان که از بالا رسید

هر ندایی که ترا حرص آورد

بانگ گرگی دان که او مردم درد

این بلندی نیست از روی مکان

این بلندیهاست سوی عقل و جان

هر سبب بالاتر آمد از اثر

سنگ و آهن فایق آمد بر شرر

آن فلانی فوقِ آن سرکش نشست

گرچه در صورت به پهلویش نشست

فوقی آنجاست از روی شرف

جای دور از صدر باشد مُستَخَف

سنگ و آهن زین جهت که سابق است

در عمل فوقیِ این دو لایق است

وآن شرر از روی مقصودیِ خویش

ز آهن و سنگست زین رو پیش و پیش

سنگ و آهن اول و پایان شرر

لیک این هر دو تنند و جان شرر

در زمان شاخ از ثَمر سابق‌ترست

در هنر از شاخ او فایق‌ترست

چونکِ مقصود از شجر آمد ثَمَر

پس ثمر اول بود وآخر شجر

خرس چون فریاد کرد از اژدها

شیرمردی کرد از چنگش جدا

حیلت و مردی به هم دادند پُشت

اژدها را او بدین قوَّت بکُشت

اژدها را هست قوّت، حیله نیست

نیز فوقِ حیلهٔ تو حیله‌ایست

حیلهٔ خود را چو دیدی باز رو

کز کجا آمد، سوی آغاز رو

هر چه در پستیست آمد از عَلا

چشم را سوی بلندی نه هَلا

روشنی بخشد نظر اندر علیٰ

گرچه اول خیرگی آرد بلیٰ

چشم را در روشنایی خوی کُن

گر نه خفاشی نظر آن سوی کُن

عاقبت‌بینی نشانِ نورِ تست

شهوتِ حالی حقیقت گورِ تست

عاقبت‌بینی که صد بازی بدید

مثلِ آن نبود که یک بازی شنید

زان یکی بازی چنان مغرور شد

کز تکّبر ز اوستادان دور شد

سامری‌وار آن هنر در خود چو دید

او ز موسی از تکّبر سر کشید

او ز موسی آن هنر آموخته

وز معلم چشم را بر دوخته

لاجرم موسی دگر بازی نمود

تا که آن بازی و جانش را ربود

ای بسا دانش که اندر سر دَوَد

تا شود سرور، بدان خود سر رود

سر نخواهی که رود، تو پای باش

در پناهِ قطبِ صاحب‌راٰی باش

گرچه شاهی، خویش فوقِ او مبین

گرچه شهدی، جز نباتِ او مچین

فکر تو نقش است و فکر اوست جان

نقد تو قلبست و نقد اوست کان

او توی خود را بجو، در اوی او

کو و کو گو، فاخته شو سوی او

ور نخواهی خدمت ابناء جِنس

در دهانِ اژدهایی همچو خرس

بوک، استادی رهاند مر تو را

وز خطر بیرون کشاند مر تو را

زاریی می‌کن چو زورت نیست هین

چونک کوری سر مکش از راه‌بین

تو کم از خرسی نمی‌نالی ز درد

خرس رست از درد، چون فریاد کرد

ای خدا این سنگِ دل را موم کن

ناله‌اش را تو خوش و مرحوم کن