گنجور

 
مولانا

بس دراز است این حدیث خواجه گو

تا چه شد احوال آن مرد نکو

خواجه اندر آتش و درد و حنین

صد پراکنده همی‌گفت این چنین

گه تناقض گاه ناز و گه نیاز

گاه سودای حقیقت گه مجاز

مرد غرقه گشته جانی می‌کند

دست را در هر گیاهی می‌زند

تا کدامش دست گیرد در خطر

دست و پایی می‌زند از بیم سر

دوست دارد یار این آشفتگی

کوشش بیهوده به از خفتگی

آنک او شاهست او بی کار نیست

ناله از وی طرفه کو بیمار نیست

بهر این فرمود رحمان ای پسر

کل یوم هو فی شان ای پسر

اندرین ره می‌تراش و می‌خراش

تا دم آخر دمی فارغ مباش

تا دم آخر دمی آخر بود

که عنایت با تو صاحب‌ سِر بود

هر چه می‌کوشند اگر مرد و زنست

گوش و چشم شاه جان بر روزنست