حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵
... یا رب مکناد آفت ایام خرابت
حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد
صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶
... نصیبه ازل از خود نمی توان انداخت
مگر گشایش حافظ در این خرابی بود
که بخشش ازلش در می مغان انداخت ...
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷
... خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸
... طالع نامور و دولت مادرزادت
حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح
ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹
... عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱
... سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست
حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری
کآتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳
... همیشه در نظر خاطر مرفه ماست
اگر به سالی حافظ دری زند بگشای
که سال هاست که مشتاق روی چون مه ماست
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴
... چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست
حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
یعنی از وصل تواش نیست به جز باد به دست
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵
... هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست
زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گوید
که گفته سخنت می برند دست به دست
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶
... خنده جام می و زلف گره گیر نگار
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷
... ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پیوست
بازآی که بازآید عمر شده حافظ
هرچند که ناید باز تیری که بشد از شست
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸
... نمی کنی به ترحم نطاق سلسله سست
مرنج حافظ و از دلبر ان حفاظ مجوی
گناه باغ چه باشد چو این گیاه نرست
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹
... کـ این گوشه پر از زمزمه چنگ و رباب است
حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
بس طور عجب لازم ایام شباب است
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰
... بر اهل وجد و حال در های و هو ببست
حافظ هر آن که عشق نورزید و وصل خواست
احرام طوف کعبه دل بی وضو ببست
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱
... آن که ناوک بر دل من زیر چشمی می زند
قوت جان حافظش در خنده زیر لب است
آب حیوانش ز منقار بلاغت می چکد ...
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲
... ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳
... می داندت وظیفه تقاضا چه حاجت است
حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴
... سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شیرین سخن ترانه توست
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵
... تو را نصیب همین کرد و این از آن دادست
برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ
کز این فسانه و افسون مرا بسی یادست