اهلی شیرازی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳ - در حکمت و موعظه گوید
... سفله پندارد که چنگ زهره در خنیاگری است
یوسف جان با خریداران خود یکسان زند
در چنین بازار اگر عیبی بود از مشتری است ...
... خجلت بدمست در روز خمار داوری است
بهر یوسف صد هزاران پیرهن شد پاره لیک
تا قیامت بر زلیخا جرم پیراهن دری است
با سبکروحان قرین شو کز گرانجانان زهم ...
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۸ - مدح امیر المومنین (ع)
... جان فشان روی زمین آمد ز چرخ چارمین
یا مگر بند قبای ناز یوسف برگشاد
میدمد بوی خوش پیراهن آن نازنین
یا مگر مشاطه گیسوی خوبان برگشاد ...
... شیر یزدانی بهل کز زخم غم شیر فلک
همچو یوسف خسته ام دارد چو یعقوب حزین
شصت سالم جان چو زر در کوره مهرت گداخت ...
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » اشعار ترکیبی » شمارهٔ ۹ - مخمس
... دیده را گر با تو کار افتاد دل غمناک چیست
مرغ عاشق میشود پیراهن گل چاک چیست
ایکه در خوبی نباشد همعنانت هیچکس ...
... میروی شاهانه و غوغای خلق از پیش و پس
ابلق حسن ار بزیر زین یوسف بود بس
عالمی گرد سمندت دست بر فتراک چیست ...
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴۸
ای یوسف جان درون پیراهن تو
نقد و جهان جوی است از خرمن تو ...
اهلی شیرازی » شمع و پروانه » بخش ۱۸ - مثل گفتن پروانه با شمع
... سواد عنبرین بر سطح کافور
که یوسف آن گل گلزار خوبی
درخشان گوهر بازار خوبی ...
... تن او را ز بس لطفی که بودی
چو شمع از زیر پیراهن نمودی
مشخص مینمودی جانش از تن ...
... به مالک بانگ زد از گرم کوشی
که یوسف میخرم گر میفروشی
بیا و دست خود بر دست من نه ...
... بزاری پیر زالش گفت ساکن
که دانم قیمت یوسف ولیکن
همینم بس که داند ماهرویم ...
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۳
... ز روی تربیت پروانه را جانباز گردانید
صبا آورد گرد دامن پیراهن یوسف
در بیت الحزن را پرده ی صد راز گردانید ...
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۷
... این درد چو درد دل ایوب نباشد
شک نیست که در قصه ی پیراهن یوسف
خونبارتر از دیده ی یعقوب نباشد ...
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۹
... خوبی که جفایی نکند خوب نباشد
جایی نرسد نکهت پیراهن یوسف
گر خود کشش از جانب یعقوب نباشد ...
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۹
... عاشق ز چاک پیرهنش مرد و زنده شد
یوسف نداشت نکهت پیراهنی چنین
پر سبزه گشت خاک من از سبز خط تو ...
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۸
... چون از قبای نیلگون نخل قدت آید برون
یوسف کشد در خاک و خون پیراهن نیلوفری
گیرم که صد افسون کنم سوز سخن افزون کنم ...
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۱
... کی شود خالی دلم چون غنچه از سوز نهان
گر نسازم چاک از دست غمت پیراهنی
هیچ گلی بی زخم خار از گلشن حسنت نرست
زین چمن یوسف برون آورده پر خون دامنی
ای که پرسی صبر و آرام فغانی را که برد ...
بابافغانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳ - در منقبت امام همام علی بن موسی الرضا علیه السلام
... سزد کز دیده ها سازد قدم این راه آسان را
ز طوف این حرم گردی چو در پیراهنی گیرد
بگو بر روضه ی فردوس افشان طرف دامان را ...
... دگر تلخی نرفت از آب و خاک این باغ ویران را
طلوع کوکب اثنا عشر همراه یوسف شد
صفای مطلع خورشید داد ایوان زندان را ...
بابافغانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴ - در منقبت امیرالمومنین و امام المتقین اسدالله الغالب علی بن ابیطالب علیه السلام
... که بر سلمان نمودی دسته ی گل از کف صارب
چو پیش آرد شهید کربلا پیراهن خونین
بود رنگ قمیص از خون یوسف شهرتی کاذب
سماع بزم گردون از دم سبطین زهرا دان ...
بابافغانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۵ - در مدح شاه تاج الدین حسن
... تازه گردد نرگس مخمور از دست و ترنج
لاله را چون دامن یوسف بدرد پیرهن
چاک پیراهن گشاید غنچه و چین قبا
داغهای دل نماید لاله ی خونین کفن ...
بابافغانی » دیوان اشعار » ترکیبات » ترکیب بند در رثاء سلطان یعقوب
... بجای باده خون در ساغراحباب میبینم
بطوفان داد عالم را نم پیراهن یوسف
جهان از گریه ی یعقوب در غرقاب میبینم ...
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴
... تعجب چیست گر من در وصالش فارغم از گل
کسی را پیش یوسف یاد پیراهن نمی آید
منور شد به تشریف قدومش خانه چشمم ...
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۳
گر بخاکم گذرد یوسف گل پیرهنم
بوی پیراهن یوسف شنوند از کفنم
بفراق تو گرفتار ترم روز بروز ...
هلالی جغتایی » صفات العاشقین » بخش ۴ - در نعت حضرت سید کاینات و مفخر موجودات علیه افضل الصلوات
... اگر یعقوب ازو بویی شنیدی
چو گل پیراهن یوسف دریدی
بجان شد یوسف مصری غلامش
عزیز مصر از آن گردید نامش ...
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۱
... استخوانهای بدن فانوس وش زاهن مرا
کام من معنیست نی صورت ز یوسف طلعتان
من نه یعقوبم چه ذوق از بوی پیراهن مرا
خنده دارند بی پروا ز آسیب خزان ...
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۹۸
... این که می بینی بچشمم نیست مژگان سوزن است
چون نیندازم برون خود را ز پیراهن چو مار
بر تنم ماریست هر تاری که در پیراهن است
سنبلت را باد اگر برداشت از رویت مرنج ...
... هست شاهد بر جفاهای زلیخای هوا
یوسف گل را که چندین چاکها بر دامن است
سوخت از سر تا قدم خود را فضولی بهر دوست ...