نورعلیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » بخش اول » شمارهٔ ۲۰۳
... گاه موسی و گهی طورم نمیدانم کیم
گاه یوسف گاه یعقوبم گهی پیراهنم
گاه غمگین گاه مسرورم نمیدانم کیم ...
ملا احمد نراقی » مثنوی طاقدیس » بخش ۴۵ - در بیان اشتیاق به تشرف سرّمن رأی و استمداد از امام عصر ع
... سامره مصر است من یعقوب پیر
یوسفم گم گشته آنجا با بشیر
از فراقش دیده ی من کور شد ...
... ای فغان کز جور اخوان زمان
یوسفم در چاه کنعان شد نهان
ای دریغا یوسفم در چاه شد
از فراقش ناله ام تا ماه شد
یوسفا جای تو در زندان دریغ
آفتابت از نظر پنهان دریغ ...
... در تکاپو گشته شیر نر نهان
یوسف اندر چاه و بن یامین بگاه
آه آه و آه آه و آه آه ...
... زنده ساز این استخوانهای رمیم
من بخوانم نکهت پیراهنی
بوی پیراهن کجا و چون منی
یک غباری پس هزاران خاک پاک ...
ملا احمد نراقی » مثنوی طاقدیس » بخش ۹۴ - در بیان نوحه گری و ماتم داری بدن از مفارقت روح و حسرت بعدالموت
... انجمن سازید در پیرامنم
تکمه بگشایید از پیراهنم
تا بدامان جیب جان چاکم کنید ...
... کشتی نوحم به گرداب اوفتاد
ای دریغا یوسفم در چاه شد
او بماند و کاروان در راه شد ...
... موسیم شد غرقه ی دریای نیل
یوسفم افتاد در چنگال گرگ
پیشم آورد آسمان سوکی سترگ ...
ملا احمد نراقی » مثنوی طاقدیس » بخش ۲۲۱ - درخواست پادشاه از آن فقیر که دخترش را بپذیرد
... چاه کنعان در زنخدانش درون
صد چو یوسف اندر آنجا سرنگون
از زبانش معجز احمد عیان ...
... عندلیبی نکهت گلشن شنید
پیر کنعان بوی پیراهن شنید
مرده ای را مژده جانی رسید ...
ملا احمد نراقی » مثنوی طاقدیس » بخش ۲۲۸ - رجوع به حکایت جوان چاره جو در مسجد و به مقصد رسیدن او
... می شود ای جان من زان رخ متاب
یوسفی تو چاه کنعان این جهان
در بن چاهی تو چون یوسف نهان
التفاتی از خدا باشد رسن ...
... یکهزار و سیصد و هفتاد میل
بوی پیراهن دم باد سحر
آورد زانجا بیک رجع البصر ...
خالد نقشبندی » غزلیات » غزل شماره ۳۴
... همین کافی است باشد نسبتی با روی دلدارش
شده پیراهن فیروزه اش صد پاره و آری
همیشه بدر کامل با کتان اینست کردارش ...
... نماید چون به بازار لطافت روی می بینی
زلیخاوش به جان صد یوسف مصری خریدارش
درین موسم زمام اختیار آن کس به کف دارد ...
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵
... رفوی خرقه ناموس عقلم ساخت دیوانه
دریغ ایام شیدایی و پیراهن دریدن ها
نخواهم غیر خار از تربتم روید پس از مردن ...
... جوانی زد ره و شادم که این موی سفید آخر
به پیری شد کلاف رسته یوسف خریدن ها
ندانم کیست یغما در بیابان جنون روزی ...
یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۸۴
رسول خوب و مراسله مرغوب محبوب واصل چندان لب و دیده بر بیاض آن و سواد این سودم که آن چون روی بخت من سیاه و این چون دیده ملازمان سفید شد درباب قبا و چکن رخت به خانه خیاط کشیده جامه مطالبت بر انداختم بر قامت قبولش قصیرآمد زیرا که در مطالبه اجرت دست و بغل گشاده به ذراع دراز نفسی و مقراض تند زبانی نپیموده گز می کرد و گز نکرده می درید چندان درید و دوخت که پیراهن صبرم قبا گشت دیدم چنانچه سر سوزنی ار خالق کهنه او را حوار انگاشته خیاطه مثال باریک شده سوراخ به سوراخش کشم مادام ظهور حتی جمل فی سم الخیاط سر ما بی کلاه خواهد بود لاجرم کیک مناظرت از شلوارش برآوردم و پنبه وارش پوشیده دستش از شال کوتاه کردم پولش دادم و گرفتم و به رسول سپردم و رفتم سگ یوسف عذار طریق مصر وصال را چون صیت حسن زلیخا پی سپر آمده قطعه
میرفت بکبر و ناز و می گفت ...
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹
... مرا سینه هدف گردیده تیر امتحانش را
بود در کاروان مصر گر پیراهن یوسف
سزد جا دیده یعقوب گرد کاروانش را ...
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۶
... آه از آن عمر درازم که چه کوتاه گذشت
بوی پیراهن یوسف نشنیدم و دریغ
همه عمرم چو گدایان بسر راه گذشت ...
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۷
... لاجرم خضر خط او دیبه خضرا بپوشد
گر بشیرت بوی پیراهن سوی یعقوب آرد
یوسف و مصر و رلیخا را بآن بو میفروشد
شمع گو چندان مپوشان چهره در فانوس از کین ...
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۲
... ستاده جان بکف یعقوب با شوق و شعف در ره
مگر پیراهن یوسف میان کاروان باشد
بسوزانند چون شمعم اگر آشفته سر تا پا ...
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۷
رفته صبا پیرامنش کز خواب بیدارش کند
وز گل کند پیراهنش ترسم که آزارش کند
سوزد کلیم از طور اگر خاکش دم از ارنی زند ...
... ترسم که آزار دلم ناگاه بیمارش کند
یوسف فروش بی بصر نشناخته قدر پسر
اندر هوای مشت زر لابد به بازارش کند ...
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۷۷۰
... آخر ای جان همتی تا چند بار تن کشم
جلوه ای ای یوسف مصری که شد چشمم سفید
چند باید انتظار بوی پیراهن کشم
از سر آشفته به گردن منتی باشد مرا ...
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۸۹۰
... تیر دلدوز نظر را غیر جان جوشن مکن
پیر کنعان را بگو یوسف عزیز مصر شد
خویشتن را ممنون عبث از بوی پیراهن مکن
پای بند سوزنی مانده مسیحت بر فلک ...
... خاتم جم را تو وقف دست اهریمن مکن
یوسفی تو خانه اغیار چون گرگان بره
گر کنی آنجا سفر جان پدر بی من مکن ...
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹۵
... ای که بر پایت نرفته نوک خار و سوزنی
چون شود از وصل یوسف حالت یعقوب پیر
کز شعف بینا شده از نفخه پیراهنی
هرکه را یک ارزن از حب علی حاصل شده ...
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۹
... بشکنی رونق بازار گلستانی چند
تا بریدند بر اندام تو پیراهن ناز
بر دریدند ز هر گوشه گریبانی چند ...
... تا مگر جمع کنی حال پریشانی چند
یوسف دل که شد از چاه زنخدانت خلاص
از خم زلف تو افتاد به زندانی چند ...
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۴
... جان شیرین را به شیرین بخش و شیرین کام باش
گر زلیخا نیستی پیراهن یوسف مدر
ور نه در بازارها رسوای خاص و عام باش ...
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۷
... تا چون مسیح با لب جان پرور آمدی
پیراهن حیای زلیخا دریده شد
تا در لباس یوسف پیغمبر آمدی
ایمن ز خیل فتنه نشد هیچ کشوری ...
رضاقلی خان هدایت » تذکرهٔ ریاض العارفین » روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین » بخش ۱۱۲ - عطار نیشابوری رَوَّحَ اللّهُ رَوْحَهُ
... ٭٭٭
الا ای یوسف قدسی برآ از چاه ظلمانی
به مصر عالم جان شو که مرد عالم جانی ...
... کس نام گشادن نشنیده است چه سود
پیراهن یوسف است یک یک ذرات
یوسف ز میانه ناپدید است چه سود
٭٭٭ ...