گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

عنکبوتا بر مگس تا چند رشته می‌تنی

شاهبازی شو که در صحرا غزالی افکنی

حاش لله گر ز صیادت شود صرف نظر

نیستی صادق اگر در زیر تیغش پر زنی

خرگه لیلی به صحرای درونت کی زنند

تا نه از دل خیمه‌های این و آن را برکنی

لاف از افسونگری ای جادوی بابل مزن

تا نه از آن چشم و لب آموزدت سحر و فنی

چیستی ای زلف سرکش گرد چاه غبغبش

چون کمند رستمی بر طرف چاه بیژنی

عقل چون زلفش بر آن روی بهشتی دید گفت

خازن باغ بهشتی از چه شد اهریمنی

کی خبر داری ز زخم ناوک‌اندازان تُرک

ای که بر پایت نرفته نوک خار و سوزنی

چون شود از وصل یوسف حالت یعقوب پیر

کز شعف بینا شده از نفخه پیراهنی

هرکه را یک ارزن از حب علی حاصل شده

خرمن هستی امکانش نیرزد ارزنی

گر دل آشفته شد وقف کمند زلف تو

نیست جز تیغش سزاوار ار بر آرد گردنی