گنجور

 
سنایی

سر بر خط عاشقی نهادیم

در محنت و رنج اوفتادیم

تن را به بلا و غم سپردیم

دل را به امید عشق دادیم

غم‌خواره شدیم در ره عشق

وز خوردن غم همیشه شادیم

قصه چه کنم که در ره عشق

با محنت و غم جنابه زادیم

در حضرت عشق خوب‌رویان

بر تارک سر بایستادیم

بی درد چو بد سنایی از عشق

از جستن این حدیث بادیم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سنایی

دستی که به عهد دوست دادیم

از بند نفاق برگشادیم

زان زهد تکلفی برستیم

در دام تعلق اوفتادیم

از پیش سجاده بر گرفتیم

[...]

انوری

گیتی به سر سنان گشادیم

پس از سر تازیانه دادیم

ملک همه خسروان گرفتیم

سد همه دشمنان گشادیم

بنیاد جهان اگر کهن بود

[...]

شاه نعمت‌الله ولی

میخانهٔ ذوق درگشادیم

مستانه صلای عام دادیم

هر جا دیدیم یار رندی

جامی به کفش روان نهادیم

میخواری و عشقبازی آموز

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه