گنجور

 
سلمان ساوجی

می‌آیی و دمی دو سه در کار می‌کنی

ما را به دام خویشتن گرفتار می‌کنی

دین می‌خری به عشوه و دل می‌بری ز دست

آری تو زین معامله بسیار می‌کنی

هر دم هزار بی سر و پا را چو زلف خویش

برمی‌کشی و باز نگونسار می‌کنی

دارم دلی خراب به غایت ضعیف و تو

هر چه غمی است بر دل من بار می‌کنی

از خواب، آن دو چشم گران خواب را ممال

زنهار فتنه‌ای را به چه بیدار می‌کنی

در حلقه‌های زلف خود آتش فروختی

وین از برای گرمی بازار می‌کنی

زان خط که گرد دایره روی می‌کشی

روز سفید ما چو شب تار می‌کنی

من پرده بر سرایر عشق تو می‌کشم

لیکن تو هتک پرده اسرار می‌کنی

سلمان چو آفتاب به کویش بر آ چرا

چون سایه سجده پس دیوار می‌کنی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
وطواط

جانا،دلم به عشق گرفتار می‌کنی

جان مرا نشانهٔ تیمار می‌کنی

بس اندکست میل تو سوی وفا و لیک

اندر جفا تکلیف بسیار می‌کنی

با من همیشه چرخ ستمگار بد کند

[...]

سعدی

سرو ایستاده به چو تو رفتار می‌کنی

طوطی خموش به چو تو گفتار می‌کنی

کس دل به اختیار به مهرت نمی‌دهد

دامی نهاده‌ای که گرفتار می‌کنی

تو خود چه فتنه‌ای که به چشمان ترک مست

[...]

کمال خجندی

بر گل به پای سرو چو رفتار می‌کنی

از لطف پای نازکت افگار می‌کنی

اگر حال دل ز غمزه بپرسی چه گویمت

خوش می‌کنی که پرسش بیمار می‌کنی

پندی بده به زلف که خون‌های بیدلان

[...]

صائب تبریزی

دایم ستیزه با دل‌افگار می‌کنی

با لشکر شکسته چه پیکار می‌کنی؟

ای وای اگر به گریه خونین برون دهم

خونی که در دلم تو ستمکار می‌کنی

با این حلاوتی که دل عالم از تو سوخت

[...]

نشاط اصفهانی

با ما سخن ز نیک و بد کار می‌کنی

ما را گمان مردم هشیار می‌کنی

من با تو قالب تهیم سوی من ببین

از شرم اگر تو روی به دیوار می‌کنی

تنها نه دل ز من به نگاهی گرفته‌ای

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه