گنجور

 
سلمان ساوجی

هرکه از خود خبری دارد، ازو بی‌خبر است

عشق جایی نبرد، پی که ز هستی اثر است

مرد هشیار منم، کم خبر از عالم نیست

وین کسی داند، کز عالم ما با خبر است

بر سر کوی محبت، نتوان پای نهاد

که در آن کوی، هر آنجا که نهی پای، سر است

جان درین منزل خونخوار، ندارد خطری

هر که او را غم جان است، به جان در خطر است

جان من، همنفس باد سحر خواهد بود

تا ز بویت نفسی در تن باد سحر است

مردم چشم من ار با تو نظر باخت، چه شد

عشق بازی، صفت مردم صاحب نظر است

خاک بادا سر من، گر سر افسر، دارم

تا به خاک کف پای تو سرم، تاجور است

آخر آن خار که بر رهگذرت نپسندم

بر دل من چه پسندی، که تو را رهگذرست؟

زاهدان! باز به قلاشی و رندی مکنید

عیب سلمان، که خود او را به جهان، این هنر است

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ناصرخسرو

ای خردمند نگه کن که جهان برگذر است

چشم بیناست همانا اگرت گوش کر است

نه همی بینی کاین چرخِ کبود از برِ ما

بسی از مرغ، سبکپَرتر و پرّنده‌تر است؟

چون نبینی که یکی زاغ و یکی باز سپید

[...]

سوزنی سمرقندی

در خانی ز پس اوست و بآنحلقه در است

نتوان گفت کز آنهاست کز آنها بتر است

سرخ مرد است ولی چاره چه دانم چو غر است

سرخ عر نبود در زیر برنگ دگر است

فلسفه داند و از فلسفه دانان خر است

[...]

عطار

بر گذر ای دل غافل که جهان برگذر است

که همه کار جهان رنج دل و دردسر است

تا تو در ششدرهٔ نفس فرومانده شدی

مهره کردار دل تنگ تو زیر و زبر است

عمر بگذشت و به یک ساعته امید نماند

[...]

سعدی

هر کسی را نتوان گفت که صاحب‌نظر است

عشقبازی دگر و نفس‌پرستی دگر است

نه هر آن چشم که بینند سیاه است و سپید

یا سپیدی ز سیاهی بشناسد بصر است

هر که در آتش عشقش نبود طاقت سوز

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه