گنجور

 
سلمان ساوجی

مرا ز هر دوجهان، حضرت تو، مقصود است

که حضرتت به حقیقت، مقام محمود است

دریچه نظر و رهگذار خاطر من

جز از خیال تو، بر هرچه هست، مسدود است

اگر ز دل غرض توست صبر، معدوم است

وگر مراد تو از من وفاست، موجودست

صبا ز رهگذر کوی توست، غالیه سا

بس است باد صبا را، اگر همین سود ست

به چهره، خاک درت را نمی‌دهم زحمت

از آنکه چهره به خوناب دیده، پالودست

پناه بر دل من، به سایه زلفت

چه سایه‌ایست که بر آفتاب ممدود است؟

به بندگی، از ازل، با تو بسته‌ام عهدی

چگونه ترک کنم عادتی که معهود است؟

ز شوق بزم تو در دیده و دل سلمان

مدام، اشک صراحی و ناله عودست

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
شیخ بهایی

شنیده ام که در این طارم زراندود است

خطی که عاقبت کار جمله محمود است

بیدل دهلوی

درآن مقام‌که عرض جلال معبود است

غبار نیستی ماست آنچه موجود است

جهان بی‌جهتی قابل تعین نیست

به هرطرف‌که‌اشارت‌کنیم محدود است

مشو محاسب غفلت به علم یکتایی

[...]

بلند اقبال

به پیش آتش چهر توزلف تو دود است

ز دود توست مرا دیده گریه آلود است

تو رابه معرکه حاجت به خود وجوشن نیست

که موی بر سر ودوش تو جوشن وخود است

رسم به وصل توهر چند زودتر دیر است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه