گنجور

 
سلمان ساوجی

به نیازی که با خدا داری

که دلم بیش ازین نیازاری

من نیاز آرم ار تو ناز آری

من نیاز آرم ار تو ناز آری

دل من برده‌ای ز دست مده

چه شود گر دلی به دست آری

ای ز زاری عاشقان بیزار

عاشقان چون کنند بی‌زاری

زارم از بی زری و می‌ترسم

که کشد بی زری به بیزاری

چاره کار من زرست چو نیست

زاریی می‌کنم به ناچاری

بخت خود را به خواب می‌بینم

کاشکی دیدمی به بیداری

من افتاده بر توانم خواست

از سر جان اگر کنی یاری

ما نیاریم کرد در تو نظر

نظری کن به ما اگر یاری

بوی زلفت اگر مدد ندهد

برنخیزد صبا ز بیماری

بار دل بس نبود سلمان را

عشق در می‌خورد به سر، باری

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
کسایی

به خدایی که آفرین کرده ست

زیرکان را به خویشتن داری

که نیرزد به نزد همت من

ملک هر دو جهان به یک خواری

مسعود سعد سلمان

ای فلک نیک دانمت آری

کس ندیدست چون تو غداری

جامه ای بافیم همی هر روز

از بلا پود و از عنا تاری

گر دری یابیم زنی بندی

[...]

مشاهدهٔ ۵ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
وطواط

تا کی از عشق تو کشم خواری؟

تا کی از هجر تو کنم زاری ؟

چند با من جفا کنی آخر ؟

شرم بادت ازین جفا گاری

زان دو زلف چو ابر پیوسته

[...]

انوری

با من اندر گرفته‌ای کاری

کان به عمری کند ستمکاری

راستی زشت می‌کنی با من

روی نیکو چنین کند آری

بعد از این هم بکش روا دارم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه