گنجور

 
سلمان ساوجی

سر سودای تو هرگز ز سر ما نرود

برود این سر سودایی و سودا نرود

پرتو نور تجلی رخت، ممکن نیست

که اگر کوه ببیند دلش از جا نرود

پای سست است و رهم دور از آن می‌ترسم

که سر من برود در طلب و پا نرود

هر که را گوشه دل خلوت خاص تو بود

دلش از گوشه خلوت به تماشا نرود

عشقت آمد به سرم وز من مسکین به ستم

عقل و دین بستد و دانم که بدینها نرود

سیل خون دل ما می‌رود از دیده بگو

با خیال تو که در خون دل ما نرود

ما دلی ناسره داریم به بازار غمت

درم قلب ندانم برود یا نرود

چند گویی که دلم رفت به خوبان سلمان!

دیده بردوز و دل از دست مده تا نرود

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سعدی

هر که مجموع نباشد به تماشا نرود

یار با یار سفرکرده به تنها نرود

باد آسایش گیتی نزند بر دل ریش

صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود

بر دل‌آویختگان، عرصه عالم تنگست

[...]

ناصر بخارایی

یار تنها شد و آن به که به تنها نرود

جان من رفت بدو تا تنِ تنها نرود

او همی‌رفت چو باد و ز تن خاکی من

گَرد آویخته در دامن او تا نرود

خیز و پیغام بَر ای باد، خدا را، و بگو

[...]

جهان ملک خاتون

دلبرا نقش خیالت ز دل ما نرود

مُهر مهرت نفسی زین دل شیدا نرود

نگذرد بر من سودا زده روزی به غلط

که دلم از سر زلف تو به سودا نرود

لحظه ای در همه اوقات میسّر نشود

[...]

صائب تبریزی

دل آگاه به هر شورشی از جا نرود

آب گوهر بسر از جوشش دریا نرود

غرض اهل دل از سیر و سفر آزارست

می کشم دامن ازان خار که در پا نرود

بار غم از دل مجنون که تواند برداشت؟

[...]

سلیم تهرانی

جا به هر دل که گرفت او، دگر از جا نرود

عکسش از آینه چون صورت دیبا نرود

با حریفان ز تو عیب است سواری کردن

به که آهوی حرم جانب صحرا نرود

در سرایی که تویی، گر همه محشر خیزد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه