گنجور

 
سلمان ساوجی

ناتوان چشم توام گرچه به زنهار آورد

ناتوان دردسری بر سر بیمار آورد

چشم مخمور تو را یک نظر از گوشه خویش

مست و سودا زده‌ام بر در خمار آورد

عقل را بوی سر زلف تو از کار ببرد

عشق را شور می لعل تو در کار آورد

صفت صورت روی تو به چین می‌کردند

صورت چین ز حسد روی به دیوار آورد

منکر باده پرستان لب لعلت چو بدید

هم به کفر خود و ایمان من اقرار آورد

خار سودای تو در دل به هوای گل وصل

بنشاندیم و همه خون جگر بار آورد

با رخ و زلف تو گفتم که به روز آرم شب

عاقبت هجر تو روزم به شب تار آورد

گوییا دود کدامین دل آشفته مرا

به کمند سر زلف تو گرفتار آورد؟

رخ ز دیدار تو یک ذره نتابد سلمان

که مرا مهر تو چون ذره پدیدار آورد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
کمال‌الدین اسماعیل

باز ما را رخ زیبای تو در کار آورد

با زمان بند کمند تو گرفتار آورد

هوسم بود که چون غنچه گریزم در خود

بازم از پوست برون آن گل رخسار آورد

کرده بد روی بدیوار لامت دل من

[...]

ناصر بخارایی

یا رب آن سرو روان تازه گلی بار آورد

باغبان بین که چنین نخل به بازار آورد

صد چو من گوشه‌نشین را به دم خرم گل

جان فشان،‌ دست‌زنان بر در خمّار آورد

سنبل آویخت ز سر و گل دامی بنهاد

[...]

افسر کرمانی

باز باد سحری بوی خوش یار آورد

کاروان ختنی مشک به خروار آورد

آنچنان در طرب آورده هوا زاهد را

که بر پیر مغان سبحه و دستار آورد

دوش پیک سحری با سر زلفش، گل‌ها

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه