گنجور

 
سلیم تهرانی

یک شب از بخت زبون شمعی نشد هم‌دوش ما

برنخیزد صبح جز خمیازه از آغوش ما

در محبت تا حدیث پندگویان نشنود

مغز سر چون شیشهٔ می پنبه شد در گوش ما

نکهت گل بی‌خودی می‌آورد دیوانه را

بوی او آورد باد و برد عقل و هوش ما

خامی از کار جهان، مستان چو آتش می‌برند

باده گردد پخته در میخانه‌ها از جوش ما

لب به دشواری گشاید در سخن آشفته‌دل

چشم خواب‌آلوده را ماند لب خاموش ما

عشق پنهان فاش خواهد گشت از آهم سلیم

سخت دودی می‌کند این آتش خس‌پوش ما

 
 
 
صائب تبریزی

تا خرام قامت او برد از سر هوش ما

پشت بر دیوار چون محراب ماند آغوش ما

آمدی ای عشق و آتش در صلاح ما زدی

خوب کردی، پینه ای بود این ردا بر دوش ما

جوهر ما را می لعلی نمایان می کند

[...]

اسیر شهرستانی

زخمی افسانه ناصح نگردد گوش ما

صاف رحمت می چکد از درد نوشانوش ما

بی سرو پا قطره ایم اما خروشی می کنیم

اینقدر هم بس که بر دریا گشود آغوش ما

توبه می فرماید اما می کشد پنهان شراب

[...]

جویای تبریزی

گرچه باشد در بر ما دلبر می نوش ما

نیست جز ما چون کمان حلقه در آغوش ما

هیچگه آواز بوی غنچه ای نشنیده ای؟

غافلی از جوش فریاد لب خاموش ما

نیست خورشید اینکه صبح و شام بینی بر افق

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه