گنجور

 
صغیر اصفهانی

حدیث یار چه حاصل ز غیر بشنیدن

خوش است روی نکویش بچشم خود دیدن

بحیرتم که چه‌ آموخت اندر این عالم

هر آندلی که نیاموخت عشق ورزیدن

بکیش اهل محبت حیات جاوید است

بخون ز خنجر خونریز یار غلطیدن

توان ز جان و سرو دین و دل گذشتن لیک

نمی‌توان نظر از روی یار پوشیدن

ببند لب ز شکایت که ناپسند بود

به پیش غیر ز بیداد یار نالیدن

چو دم ز عشق زنی با جفای او خوش باش

که شرط عشق نباشد ز دوست رنجیدن

ز سالکان بطلب راه حق نه ز اهل ریا

که ابلهی بود از غول راه پرسیدن

به باده‌نوشی از آن سرخوشم که میدارد

مرا ز زهد و ریا دور باده نوشیدن

متاب ای پسر از پند پیر رو بنگر

چه کرد با پسر نوح پند نشنیدن

به بزم چیده خود دل مبند ای خواجه

چرا که در پی هر چیدنست برچیدن

صغیر تن بقضا ده ره گریز مجوی

که دفع و رفع قضا را خطاست کوشیدن

 
sunny dark_mode