گنجور

 
صفی علیشاه

دلبر امروز کمربست و بقامت برخاست

مست از خانه برون رفت و قیامت برخاست

سرو ننشست دگر گرچه بگل ماند ز شرم

بتماشای تو ز آندم که بقامت برخاست

آنکه در سایه بالای تو بنشست بخاک

از لحد رقص‌کنان گاه اقامت برخاست

شمع راز غم عشقت بزبان گفت که سخت

برسرش شلعه غیرت بغرامت برخاست

ایمن از فتنه ایام نگشت آنکه بخواب

چشم مخمور ترا دید و سلامت برخاست

زین که از حسن تو شد غافل و دل باخت بگل

در چمن ناله بلبل بندامت برخاست

باده نوشان همه از لعل تو رفتند زهوش

زان میان عیسی مریم بکرامت برخاست

غنچه را باد صبا پیرهن از رشک درید

زانکه در پیش دهانت بعلامت برخاست

دلق آلوده صفی ز آب خرابات بشوی

چیست پرهیز که زاهد بملامت برخاست

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سعدی

عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست

کان که عاشق شد از او حکم سلامت برخاست

هر که با شاهد گلروی به خلوت بنشست

نتواند ز سر راه ملامت برخاست

که شنیدی که برانگیخت سمند غم عشق

[...]

حکیم نزاری

هان کجایی که ز هجرانت قیامت برخاست

فتنه بنشان که دگر باره ملامت برخاست

بی تو برخاست قیامت ز وجودم آری

هر کجا عشقِ تو بنشست قیامت برخاست

منم آن عاشقِ بیچاره مسکین که مرا

[...]

حافظ

دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست

گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست

که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست

که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست

شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه