صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸

دلبر امروز کمر بست و به قامت برخاست

مست از خانه برون رفت و قیامت برخاست

سرو ننشست دگر گرچه به گل ماند ز شرم

به تماشای تو زآن دم که به قامت برخاست

آنکه در سایهٔ بالای تو بنشست به خاک

از لحد رقص‌کنان گاه اقامت برخاست

شمع راز غم عشقت به زبان گفت که سخت

بر سرش شلعهٔ غیرت به غرامت برخاست

ایمن از فتنهٔ ایام نگشت آنکه به خواب

چشم مخمور ترا دید و سلامت برخاست

زین که از حسن تو شد غافل و دل باخت به گل

در چمن نالهٔ بلبل به ندامت برخاست

باده‌نوشان همه از لعل تو رفتند ز هوش

زان میان عیسی مریم به کرامت برخاست

غنچه را باد صبا پیرهن از رشک درید

زآن که در پیش دهانت به علامت برخاست

دلق آلوده صفی زآب خرابات بشوی

چیست پرهیز که زاهد به ملامت برخاست