گنجور

 
صفایی جندقی

شاهی که برد سجده به خاک درش افلاک

آغشته به خون خفت به خاکش تن صد چاک

آن سر که ز گیسوی نبی داشتی افسر

لب تشنه و مجروح شد آویزه ی فتراک

یک دشت فزون خیره کش بی گنه آویز

نز قهر ولی بیم و نه از خشم خدا باک

زین سو همه سستی تن و سختی پیمان

زان سو همه تیغ ستم و بازوی چالاک

سرهای عطش سوخته یکسر همه برنی

تن های لگدکوفته یکسان همه با خاک

تن ها به تب آشفته تر از سینه مجروح

جان ها به لب آزرده تر از خاطر غمناک

ز آن سفله ی شامی به بنات شه یثرب

خاکم به دهان قصد پرستاری حاشاک

بی دیده حشمت نگرستن به چه زهره

چهر حرم حرمت کل صرصر هتاک

ذوق تو فرامش نکند ذایقه ی صبر

شیرینی شکر نبرد تلخی تریاک

خون تو امان بخش دماء دو جهان است

حرف است که خون می نتوان کرد به خون پاک

بی فر تولای تو توحید صفایی

آمیخته کفری است به صد زندقه و اشراک

 
sunny dark_mode