گنجور

 
صفایی جندقی

مر‌‌‌ا دل خسته تر باید ز خارا

که در دست غمت پایم شکیبا

بدین منظر به مینو گر درآیی

رود در پرده از شرم تو حورا

فلک تا نطفه راندت ای پری دخت

به بطن امهات از پشت آبا

چه خجلت ها کشد از روی آدم

چه منت ها نهد بر دوش حوا

ز دست حسنت اندر ملک خوبی

حدیث حسن خوبان رفته در پا

نه یاد از داستان ویس و رامین

نه راز از سرگذشت قیس و لیلی

چه تن ها را دل از دست تو مفتون

به سودای تو شیدا من نه تنها

هم از حسن تو در سر شور وامق

هم از عشق تو بر لب عذر عذرا

زید شیرین لبت کز یک تبسم

به جان بخشی سبق برد از مسیحا

به قتلم حاکمستی بی تکلف

چه امروزم کشی در خون چه فردا

دل از زلفش کجا برهد صفایی

ندارد دست مرغ رشته بر پا

 
sunny dark_mode