گنجور

 
صفایی جندقی

الا ای باغبان بگذار یا بلبل دمی گل را

که تاب هجر گل تا سال دیگر نیست بلبل را

به طرف گلشن از سودای چهر و زلف خود بنگر

به دل صد داغ سوری را به تن صد تاب سنبل را

عراق از حسن بگرفتی مسخر کن خراسان هم

ز قد وچهر بشکن سرو کشمر ماه کابل را

به عین هوشیاری گر نظر در ساغر اندازی

ز مستی های چشم از خویشتن بیرون بری مل را

اگر پایم به هجران کاوش عشقت مرا کافی

تو خود ای دوست چندی دست کوته کن تطاول را

خط وگیسوی جانان را به جان چون منتهی بینم

محقم گر ندانم باطل این دور و تسلسل را

تفرجگاه مشتاقان سر کوی تو بس زین پس

که با روی توازگلزار بی زاری است بلبل را

مرا در نشئه ی نقل دندان شکرخا بس

به حلواهای کل ملک ندهم این تنقل را

صفایی زان ذقن و آن لعل با حزم و حذر بگذر

که سر باز است این چه را و ره تنگاست این پل را

 
sunny dark_mode