گنجور

 
صفایی جندقی

بهار آمد صبا زد چاک پیراهن به بر گل را

چرا چون فصل دی آهنگ خاموشی است بلبل را

من ازسودای زلف و طره ات مفتون، دلا تعجیل

تو بر بازو زنی زنجیر و پر گردن نهی غل را

گره شد در گلو گریه ز سیل دیده آسودم

اگر دانستمی ز اول به ره می بستم این پل را

دلم در کنج تنهایی به جان آمد ز تطویلش

مگر آموخت از زلفت شب هجران تطاول را

نه سر آویخت بر فتراک و نه خون ریخت بر خاکم

به دل چاک این تعلق را، به سر خاک این توسل را

نما خود نوری از تاب جمال خویشتن ورنه

که دارد در دوگیتی تاب دیدار آن تحمل را

به رحمت باز دارم چشم با صد محشر آلایش

اگر در روز فصلم چشم بگشایی تفضل را

صفایی اهل تسلیم است چون صوفی معاذ الله

به پیرامون نگردد کافری آن سان توکل را

 
sunny dark_mode