گنجور

 
صفایی جندقی

مرا سودای جانان بر سر افتاد

جنون را باز طرح دیگر افتاد

چو عشقم بار در کاشانه بگشود

خرد را رخت هستی بر در افتاد

به یاد در و لعلت دامنی چند

مرا از جزع مرجان پرور افتاد

فزود از اشک چشمم تابش دل

از این آب آتشم سوزان تر افتاد

شش و پنجی فلک در کار من کرد

به بازی مهره ام در ششدر افتاد

دل از کف روبرو بردی ندانم

کی آن جادو چنین افسون گر افتاد

مرا کز رستخیز انکارها بود

از آن قامت قیامت باور افتاد

مگر ساقی شراب از چشم خود ریخت

که از دست حریفان ساغر افتاد

جدا از خاک پایت ماندم افسوس

رخم بی فر سرم بی افسر افتاد

ز بس دین و دل اندر پا فکندی

نشان از دین و نام از دل برافتاد

سرانجامم ولی پیداست ز اول

که با ترکان کافر دل در افتاد

سر از پا باز نشناسد صفایی

به سودای تو از پا و سر افتاد

 
sunny dark_mode