گنجور

 
صفایی جندقی

دریغا کز دلازاری بری نیست

بتی کو را گریز از دلبری نیست

به داغ لاله ی چهرش نباشد

رخی کز دست غم سیسنبری نیست

به شور لعل شیرینش نیابم

لبی کز خون دل نیلوفری نیست

به چین زلف مشکینش نبینم

تنی کز تاب حسرت چنبری نیست

نتابم سر ز فرمانت که یک موی

مرا درکار مهرت خود سری نیست

بگو شمشاد کز بالا بنالد

که او را بر قدت بالاتری نیست

بدان صورت نظر بگمار و بنگر

چه معنی ها که در صورت گری نیست

چوشیخت سر چرا در پای ننهاد

فقیه شهر اگر بالا سری نیست

مرا خود بس همین ز آغاز و انجام

که کارم عشوه های منبری نیست

در انگشت سلیمانی بزن دست

که چندان فضل در انگشتری نیست

ز سر بگذار سودای بتان را

صفایی عشق کاری سرسری نیست

 
sunny dark_mode