یک قامت بلند به هر می کشیدنش
بالا برآید آب لطافت ز گردنش
دست که می رسد که گریبان او کشد
صد جان و دل کشیده سر از پای دامنش
میدان ترکتاز خیالات او منم
جای جفاست تا به دل از دیدهٔ منش
جان عزیز نیست اگر جسم او چرا
نازکتر از خیال نماند به من تنش
دیگر به خویش باز نیاید به سال ها
یک بار هر که از بر خود دید رفتنش
من باده نوش ساغر آن ساقیم که گاه
کیفیت شراب دهد لب مکیدنش
دارم بتی و شکر سعیدا که روی او
دیدن نمی توان مگر از دیدهٔ منش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر به توصیف زیبایی و جذبه یک معشوق پرداخته است. شاعر با استفاده از تصاویری چون قامت بلند و لطافت آب، به جذابیت ظاهری او اشاره میکند. احساس عشق و دلتنگی در این اشعار مشهود است، به ویژه هنگامی که به جدایی از معشوق اشاره میشود. همچنین، شاعر به نوعی ناپایداری وجود معشوق میپردازد و میگوید که دیدن او تنها در خیال ممکن است. در نهایت، شعر به لذتهای زندگی و عشق نیز اشاره میکند و به اهمیت وجود معشوق در زندگی شاعر اشاره میکند.
هوش مصنوعی: یک انسان بلندقد به هر جا که میرفت، مانند چشمهای از لطافت و زیبایی به نظر میرسید.
هوش مصنوعی: دستی که به او میرسد، میخواهد او را به خود نزدیک کند و به خاطر او، چندین جان و دل فدای او شده است.
هوش مصنوعی: در میدان افکار و خیالات او، من تنها کسی هستم که در دل، احساسات و نظراتش را میسازم، حتی اگر دیگران آن را نادیده بگیرند.
هوش مصنوعی: اگر جان انسان برایش عزیز است، پس چرا بدنش نباید نازکتر از خیال او باشد؟
هوش مصنوعی: دیگر هیچ کس نمیتواند به گذشته بازگردد، حتی اگر سالها بگذرد، وقتی کسی رفتنش را از پیش خود دیده باشد.
هوش مصنوعی: من جوانی هستم که در حال نوشیدن شراب هستم و گاه لبان او طعم این شراب را به من میدهد.
هوش مصنوعی: من بتی دارم و شکر میکنم که فقط میتوانم او را از چشم دل ببینم، نه از چشم ظاهری.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
آن خط تیره گرد بناگوش روشنش
گوئی نوشته اند بخون دل منش
خون دل منست نه خط آن زبسکه گشت
اندر دلم خیال بناگوش روشنش
در دل نهال عنبر و سوسن نشانده ام
[...]
دادیم دل به دست تو در پای مفکنش
غافل مشو ز ناله و زاری و شیونش
چون دست در غمت زد و پا استوار کرد
گر دست می نگیری در پا میفکنش
ما عهد اگر نه با سر زلف تو بسته ایم
[...]
مرغِ دلم که زلفِ تو باشد نشیمنش
کی آرزو کند هوسِ سینۀ منش
هرگز وی التفات به زندانِ تن کند
روحی که زیرِ سایۀ طوباست مسکنش
خورشید اگر ز گوشۀ برقع کند نگاه
[...]
گر دستها چو زلف در آرم به گردنش
کس را بدین قدر نتوان کرد سرزنش
دیگر بر آتش غم او گرم شد دلم
آن کو خبر ندارد ازین غم خنک تنش!
دستم نمیرسد که: کنم دستبوس او
[...]
او چون فکند خویش تو خود را میفکنش
از خود شکسته است ازین بیش مشکنش
تا شد دلم مقیم سر زلف دلبرت
از یاد رفت منزل و ماوا و مسکنش
دل آنچنان بیاد تو مشغول گشته است
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.