گنجور

 
اوحدی

گر دستها چو زلف در آرم به گردنش

کس را بدین قدر نتوان کرد سرزنش

دیگر بر آتش غم او گرم شد دلم

آن کو خبر ندارد ازین غم خنک تنش!

دستم نمی‌رسد که: کنم دستبوس او

ای باد صبحدم، برسان خدمت منش

آن کو دلیل گشت دلم را به عشق او

خون من شکستهٔ بیدل به گردنش

گر خون دیدها به گریبان رسد مرا

آن نیستم که دست بدارم ز دامنش

دانم که باد را بر او خود گذار نیست

ترسم که: آفتاب ببیند ز روزنش

گر جز به دوست باز کند دیده اوحدی

چون دیدهای باز بدوزم به سوزنش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سوزنی سمرقندی

آن خط تیره گرد بناگوش روشنش

گوئی نوشته اند بخون دل منش

خون دل منست نه خط آن زبسکه گشت

اندر دلم خیال بناگوش روشنش

در دل نهال عنبر و سوسن نشانده ام

[...]

ظهیر فاریابی

دادیم دل به دست تو در پای مفکنش

غافل مشو ز ناله و زاری و شیونش

چون دست در غمت زد و پا استوار کرد

گر دست می نگیری در پا میفکنش

ما عهد اگر نه با سر زلف تو بسته ایم

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از ظهیر فاریابی
حکیم نزاری

مرغِ دلم که زلفِ تو باشد نشیمنش

کی آرزو کند هوسِ سینۀ منش

هرگز وی التفات به زندانِ تن کند

روحی که زیرِ سایۀ طوباست مسکنش

خورشید اگر ز گوشۀ برقع کند نگاه

[...]

شمس مغربی

او چون فکند خویش تو خود را میفکنش

از خود شکسته است ازین بیش مشکنش

تا شد دلم مقیم سر زلف دلبرت

از یاد رفت منزل و ماوا و مسکنش

دل آنچنان بیاد تو مشغول گشته است

[...]

نظیری نیشابوری

از نقل و باده گوشه دل گشته روشنش

کو جام جم که آینه سازم ز آهنش

زحمت کشد ز شمع مسخر کنم سپهر

تا هر شب آفتاب برآرم ز روزنش

غایب شوم ز خلوت و حاضر شوم بر او

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه