گنجور

 
سعیدا

نقاش قضا نسخهٔ ابروی بتان را

گویا که به تصویر کشیده است کمان را

هرگز نه گشوده است و نه بسته است مه من

از ناز، میان را وز انداز دهان را

عمری است که در دامن زلف تو زدم دست

شاید که به چنگ آورم آن موی میان را

ای بی خبران از غم او مرده دلانید

جز مرگ چه تعبیر بود خواب گران را

در دور رخت روی نداده دل جمعی

زلف تو و بخت من و چشم نگران را

تا جوهر معنی نزند جوش به خاطر

زنهار مده آب سخن، تیغ زبان را

روی تو ندیدیم و به کویت نرسیدیم

هر چند دویدیم سراسر دو جهان را

مه از خط فرمان تو بیرون نه برآمد

خورشید در این دایره پیچید عنان را

تا زلف تو زنجیر عدالت به میان بست

فرقی نتوان کرد ز هم پیر و جوان را

گر از لب شیرین تو یک نکته بگویند

از یاد رود کندن کان کوهکنان را

گردون اثر مهر تو آورد و مه نو

شد مشتری و برد به هم سود و زیان را

عشقت که دو عالم به دو انگشت، فنا کرد

اثبات یکی کرد خدای دو جهان را

بحر از نظر جاذبه یک قطرهٔ اشکی است

گردی است که افشانده ز پا ریگ روان را

گردون چه خبر دارد و دوران چه شناسد

حق نظر و دود دل سوختگان را

چشم تو مگر نشئه دهد باده کشان را

تیغ تو مگر آب دهد تشنه لبان را

از بسکه به جان آمده ایم از غم آن شوخ

ما دوست نداریم بجز دشمن جان را

طالع شده تا مهر تو از مشرق امید

شد روز شب تیرهٔ دین مغربیان را

هر حکم که رانده قلم معجزهٔ تو

در ضبط درآورده زمین را و زمان را

دادی تو منادی که در این موسم دلکش

دارند گلو را و ببندند دهان را

تا شام به روی همه از مشرق و مغرب

بستند در قلعهٔ شهر رمضان را

کردند برای تبع و آل تو پیدا

آراسته با زینت و فر خلد جنان را

بربست لب از وصف کمال تو سعیدا

حاجت نبود مدح صفات تو بیان را

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
ناصرخسرو

خواهی که نیاری به سوی خویش زیان را

از گفتن ناخوب نگه‌دار زبان را

گفتار زبان است ولیکن نه مرا نیز

تا سود به یک سو نهی از بهر زیان را

گفتار به عقل است، که را عقل ندادند؟

[...]

منوچهری

ای شاه! تویی شاه، جهان گذران را

ایزد به تو داده‌ست زمین را و زمان را

بردار تو از روی زمین قیصر و خان را

یک شاه بسنده بود این مایه جهان را

مسعود سعد سلمان

آسان گذران کار جهان گذران را

زیرا که جهان خواند خردمند جهان را

پیراسته می دار به هر نیکی تن را

آراسته می خواه به هر پاکی جان را

میدان طمع جمله فرازست و نشیب است

[...]

ابوالفرج رونی

نوروز جوان کرد به دل پیر و جوان را

ایام جوانی است زمین را و زمان را

هر سال در این فصل برآرد فلک از خاک

چون طبع جوانان جهان دوست جهانرا

گر شاخ نوان بود ز بی برگی و بی برگ

[...]

سنایی

آراست جهاندار دگرباره جهان را

چو خلد برین کرد، زمین را و زمان را

فرمود که تا چرخ یکی دور دگر کرد

خورشید بپیمود مسیر دوران را

ایدون که بیاراست مر این پیر خرف را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه