گنجور

 
صائب تبریزی

چو خامه نیست ز من هر سخن که می گویم

که من به دست قضا این طریق می پویم

نظر به عذر گناه است جرم من اندک

به خون ز دامن آلوده داغ می شویم

چو تخم، دانه اشکم نهان بود در خاک

ز بس که گرد حوادث نشسته بر رویم

ز دل سیاهی من آفتاب گم شد و من

هلال عید درین ابر تیره می جویم

ز خواب مرگ جهد خون مرده دلها

به هر طرف که رود آستین فشان بویم

شبی فتاد به کف زلف او و عمری رفت

همان ز هوش روم دست خود چو می بویم

ز پیچ و تاب شدم زلف و از پریشانی

به گردن تو حمایل نگشت بازویم

ز بس که گریه فرو خورده ام به دل صائب

ز جوش دل رگ ابری شده است هر مویم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

فضول گشته‌ام امروز جنگ می‌جویم

منوش نکته مستان که یاوه می‌گویم

تنا بسوز چو هیزم که از تو سیر شدم

دلا برو تو ز پیشم تو را نمی‌جویم

لگن نهاد خیالش به چشمه چشمم

[...]

سعدی

من آن بدیع صفت را به ترک چون گویم

که دل ببرد به چوگان زلف چون گویم

گرم به هر سر مویی ملامتی بکنی

گمان مبر که تفاوت کند سر مویم

تعلقی است مرا با کمان ابروی او

[...]

جهان ملک خاتون

کدام لطف که در شأن ما نکرد ایزد

به صد زبان نتوانم که شکر آن گویم

اگر نه در دل من یاد او بود شب و روز

ز دل نفور شدم دست ازو فرو شویم

به هرکه درنگرم لطف او همی بینم

[...]

حافظ

سرم خوش است و به بانگ بلند می‌گویم

که من نسیم حیات از پیاله می‌جویم

عبوس زهد به وجه خمار ننشیند

مرید خرقه دردی کشان خوش خویم

شدم فسانه به سرگشتگی و ابروی دوست

[...]

جامی

شدم به باغ که کنج فراغتی جویم

غمت ز پرده دل خیمه زد به پهلویم

شدم چو آینه صافی ز شست و شوی سرشک

بدین بهانه چه باشد که بنگری سویم

اگر چه روی به رویم نمی نهی باری

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از جامی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه