گنجور

 
جامی

شدم به باغ که کنج فراغتی جویم

غمت ز پرده دل خیمه زد به پهلویم

شدم چو آینه صافی ز شست و شوی سرشک

بدین بهانه چه باشد که بنگری سویم

اگر چه روی به رویم نمی نهی باری

فتد ز روی تو یک بار عکس بر رویم

سرشک من نه ز خون سرخ شد که بی رویت

خیال لاله و گل را ز دیده می شویم

ز هول فرقت تو موی من سفید شود

اگر نه دود دل آید ز بیخ هر مویم

پس از وفات چو باران رحمت ار برسی

به خاک من ز زمین همچو سبزه بررویم

مگو که از قد و زلفم سخن مگو جامی

که هر چه هست کج و راست از تو می گویم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

فضول گشته‌ام امروز جنگ می‌جویم

منوش نکته مستان که یاوه می‌گویم

تنا بسوز چو هیزم که از تو سیر شدم

دلا برو تو ز پیشم تو را نمی‌جویم

لگن نهاد خیالش به چشمه چشمم

[...]

سعدی

من آن بدیع صفت را به ترک چون گویم

که دل ببرد به چوگان زلف چون گویم

گرم به هر سر مویی ملامتی بکنی

گمان مبر که تفاوت کند سر مویم

تعلقی است مرا با کمان ابروی او

[...]

جهان ملک خاتون

کدام لطف که در شأن ما نکرد ایزد

به صد زبان نتوانم که شکر آن گویم

اگر نه در دل من یاد او بود شب و روز

ز دل نفور شدم دست ازو فرو شویم

به هرکه درنگرم لطف او همی بینم

[...]

حافظ

سرم خوش است و به بانگ بلند می‌گویم

که من نسیم حیات از پیاله می‌جویم

عبوس زهد به وجه خمار ننشیند

مرید خرقه دردی کشان خوش خویم

شدم فسانه به سرگشتگی و ابروی دوست

[...]

جامی

ز سجده ای که نباشد در ابرویت رویم

به پیشت از خوی خجلت جبین همی شویم

چنان ز مهر تو پر شد دلم که می تابد

هلال نور زهر استخوان پهلویم

ز میل ابروی تو دست داشتم چه کنم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه