گنجور

 
سعدی

دریغ روز جوانی و عهد برنایی

نشاط کودکی و عیش خویشتن رایی

سر فروتنی انداخت پیریم در پیش

پس از غرور جوانی و دست بالایی

دریغ بازوی سرپنجگی که برپیچد

ستیز دور فلک ساعد توانایی

زهی زمانهٔ ناپایدار عهد شکن

چه دوستیست که با دوستان نمی‌پایی

که اعتماد کند بر مواهب نعمت

که همچو طفل ببخشی و باز بربایی

به‌زارتر گسلی هر چه خوبتر بندی

تباه‌تر شکنی هر چه خوشتر آرایی

به عمر خویش کسی کامی از توبرنگرفت

که در شکنجهٔ بی‌کامیش نفرسایی

اگر زیادت قدرست در تغیر نفس

نخواستم که به قدر من اندر افزایی

مرا ملامت دیوانگی و سرشغبی

تو را سلامت پیری و پای برجایی

شکوه پیری بگذار و علم و فضل و ادب

کجاست جهل و جوانی و عشق و شیدایی

چو با قضای اجل بر نمی‌توان آمد

تفاوتی نکند گربزی و دانایی

نه آن جلیس انیس از کنار من رفتست

که بعد ازو متصور شود شکیبایی

دریغ خلعت دیبای احسن‌التقویم

بر آستین تنعم، طراز زیبایی

غبار خط معنبر نشسته بر گل روی

چنانکه مشک به ماورد بر سمن سایی

اگر ز باد فنا ای پسر بیندیشی

چو گل به عمر دو روزه غرور ننمایی

زمان رفته نخواهد به گریه بازآمد

نه آب دیده، که گر خون دل بپالایی

همیشه باز نباشد در دو لختی چشم

ضرورتست که روزی به گل براندایی

ندوخت جامهٔ کامی به قد کس گردون

که عاقبت به مصیبت نکرد یکتایی

چو خوان یغما بر هم زند همی ناگاه

زمانه مجلس عیش بتان یغمایی

چو تخم خرما فردات پایمال کنند

وگر به سروری امروز نخل خرمایی

برادران تو بیچاره در ثری رفتند

تو همچنان ز سر کبر بر ثریایی

خیال بسته و بر باد عمر تکیه زده

به پنج روز که در عشرت تمنایی

دماغ پخته که من شیرمرد برنا ام

برو چو با سگ نفس نبهره برنایی

اگر بود دل مؤمن چو موم، نرم نهاد

تو موم نیستی ای دل که سنگ خارایی

هر آن زمان که ز تو مردمی برآساید

درست شد به حقیقت که مردم‌آسایی

وگر به جهل برفتی به عذر بازپس آی

که چاره نیست برون از شکسته پیرایی

سخن دراز مکن سعدیا و کوته کن

چو روزگار به پیرانه سر به رعنایی

وگر عنایت و توفیق حق نگیرد دست

به دست سعی تو بادست تا نپیمایی

ببخش بار خدایا به فضل و رحمت خویش

که دردمند نوازی و جرم بخشایی

بضاعتی نه سزاوار حضرت آوردیم

مگر به عین عنایت قبول فرمایی

ز درگه کرمت روی ناامیدی نیست

کجا رود مگس از کارگاه حلوایی