گنجور

 
سعدی

ای یار ناسامان من، از من چرا رنجیده‌ای؟

وی درد و ای درمان من، از من چرا رنجیده‌ای؟

ای سرو خوش‌بالای من، ای دل‌بر رعنای من

لعل لبت حلوای من، از من چرا رنجیده‌ای؟

بنگر ز هجرت چون شدم، سرگشته چون گردون شدم

وز ناوکت پرخون شدم، از من چرا رنجیده‌ای؟

گر من بمیرم در غمت، خونم بِتا در گردنت

فردا بگیرم دامنت، از من چرا رنجیده‌ای؟

من سعدی درگاه تو، عاشق به روی ماه تو

هستیم نیکوخواه تو، از من چرا رنجیده‌ای؟