گنجور

 
رفیق اصفهانی

چو من از هجر آن لیلی لب شیرین دهن میرم

به درد محنت مجنون و داغ کوه کن میرم

ز شوق عارضش در پای شمع انجمن سوزم

به یاد قامتش در سایهٔ سرو چمن میرم

به شکر خنده ی او جان شیرین دادم و زان به

که در آخر به تلخی دور از آن شیرین دهن میرم

طبیبا مردم از درمانت از جانم چه می خواهی

مرا بگذار ظالم تا به درد خویشتن میرم

به آن بالای محشر آفرین گر از پی نعشم

برون آیی قیامت می شود روزی که من میرم

به این صورت که می بینم من آن کان لطافت را

نمیرم گر ز حسن صورت از لطف بدن میرم

رفیق آن به که اکنون شاد باشم هر کجا باشم

چو می میرم چه غم کاخر به غربت یا وطن میرم