گنجور

 
اوحدی

نبودم مرد این میدان و آورد او به میدانم

چو گویم کرد سرگردان و می‌بازد به چوگانم

بنازم در بغل گیرد، چو جان خویشتن، لیگن

بیندازد دگر بار و کند در خاک غلتانم

چو مستان بر در و دیوار می‌افتم ز دست او

که خویش کرد سرگردان و رویش کرد حیرانم

ز دستش زان نمینالم که بر میگرید از خاکم

به پایش زان در افتادم که می‌آرد به پایانم

جهانی در تماشای من و او رفته و آن بت

همی تازد بهر سوی و همی بازد بهرسانم

ازو پی گم کنم هر دم، ولی زودم رسد در پی

که رای او طلب‌گارست و روی او نگهبانم

وجودم آن نمی‌ارزد که: آن بت بر سرم لرزد

دلم زان عشق می‌ورزد که: دلدارست جانانم

تند من زو روان گردید و قالب جان و پیکر دل

به یک بازیچه زین بهتر چه خواهم شد؟نمیدانم

درین رفتن به همراهی مرا او دست میگیرد

و گر نه پای ره رفتن ندارم هیچ و نتوانم

بیفتم، لیک دیگر پی برافرازد به افسونم

براند لیک دیگر بار و باز آرد به دستانم

ز هر کس می‌کشم صد طعنه وز عشقش نمی‌گردم

ز دستش میخورم صد زخم و از پایش نمی‌مانم

کشیدم پای در دامن، مگر مجموع دانم شد

کنون خود را همی بینم که: مجموعی پریشانم

شدم با این سبک روحی به غایت سخت جان، ورنه

که دارد طاقت زخمی که من در معرض آنم؟

زمانی نیست بی‌دولت چو کار من به دور او

از آن چون صورت دولت چنین افتان و خیزانم

به جانم گر چه هر ساعت زند چون اوحدی زخمی

هم از من بر منست این زخم، از آن منقاد فرمانم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سنایی

دگر بار ای مسلمانان ستمگر گشت جانانم

گهی رنجی نهد بر دل گهی بی جان کند جانم

به درد دل شدم خرسند که جز او نیست دلبندم

به رنج تن شدم راضی که جز او نیست جانانم

به بازی گفتمش روزی که دل بر کن کنون از من

[...]

انوری

ترا من دوست می‌دارم ندانم چیست درمانم

نه روی هجر می‌بینم نه راه وصل می‌دانم

نپرسی هرگز احوالم نسازی چارهٔ کارم

نه بگذاری که با هرکس بگویم راز پنهانم

دلم بردی و آنگاهی به پندم صبر فرمایی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از انوری
مولانا

درخت و آتشی دیدم ندا آمد که جانانم

مرا می خواند آن آتش مگر موسی عمرانم

دخلت التیه بالبلوی و ذقت المن و السلوی

چهل سال است چون موسی به گرد این بیابانم

مپرس از کشتی و دریا بیا بنگر عجایب‌ها

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
سعدی

اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم

قضای عهدِ ماضی را شبی دستی برافشانم

چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد

تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم

دلم صد بار می‌گوید که چشم از فتنه بر هم نِه

[...]

حکیم نزاری

مرا دیوانه می خوانند و با دیوانه می مانم

ز خود بیگانه می دانند و هم من نیز می دانم

اگر با بت منم اینم وگر در کعبه بنشینم

نه مرد مذهب و دینم نه اهل کفر و ایمانم

چو در بت خانه افتادم ز دیگر خانه آزادم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه