گنجور

 
عرفی

درمانده ام به صحبت امید و بیم خویش

گه نوحه سنج خویشم و گاهی ندیم خویش

کامی که از شرف محک جود حاتم است

می بایدم گرفت از بخت لئیم خویش

هوشم فدای نکهت آن گل که تا ابد

نام بهشت کرده بلند از نسیم خویش

رستم ز مدعی به قبول غلط، ولی

در تابم از شکنجهٔ طبع سلیم خویش

آن کس که بی چراغ در آید به خلوتم

بنمایمش تجلی طور از حریم خویش

شکر صفای سینه، کنون آشتی کنم

در رستخیز اگر بشناسم نعیم خویش

اکنون می مغانه به عرفی حلال شد

کز بی خودی گذاشت ره مستقیم خویش

 
 
 
بابافغانی

فردا که هر غنیم نماید غنیم خویش

دست منست و دامن یار قدیم خویش

یا رب بمذهب که بود سوختن روا

آنرا که پرورند بناز و نعیم خویش

گر پی برد غنی که چه سودست در کرم

[...]

نظیری نیشابوری

هرگز گلی شکفته نشد از نسیم خویش

گاهی توجهی به غلام قدیم خویش

نشناسدم کسی که ندارم قرینه ای

عنقا نهفته ماند ز مثل عدیم خویش

درهم تر از حساب تو کاری است چون کنم

[...]

قدسی مشهدی

هستیم با تو بر سر عهد قدیم خویش

ما گم نکرده‌ایم ره مستقیم خویش

در بیخودی ز جور تو کردم شکایتی

شرمنده‌ام بسی ز گناه عظیم خویش

هرگز به بخت تیره خود برنیامدم

[...]

سعیدا

سر را بر آستانهٔ فکر صفات نه

زنهار پا دراز مکن از گلیم خویش

ز احسان زید و عمرو مکن چشم دل دوبین

چون کورباطنان مده از کف کریم خویش

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه