گنجور

 
عرفی

کی دل به جهان بنگرد و ناز و نعیمش

چون آتش دل برنفروزد ز نسیمنش

آن غمزه که از یاد شهیدان طرب افزاست

بالله که به یک ناله توان کرد رحیمش

در محفل آن در ننشینم که ز حشمت

از شاهی کونین کند عار ندیمش

ممنونم از آن غمزه که از کام دل من

شیرینی امید برد تلخی بیمش

دل زایر دیریست که هنگام زیارت

جبریل وضو کرده درآید به حریمش

ما لالهٔ آن باغ و بهاریم که در صبح

بر باد رود شبنم شادی ز نسیمش

آن دل که در او شعله زند مهر جمالش

در سایهٔ طوبی تو آسیب جحیمش

عرفی کند اندیشهٔ درمان غم دل

عاشق نه چنین است، بخوانید حکیمش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
امیرخسرو دهلوی

او می رود و عاشق مسکین گرانش

چون مرده که در سینه بود حسرت جانش

بی مهر سواری که عنان باز نپیچد

آویخته چندین دل خلقی به فغانش

ناخوش همی آزارد و یا طالب خونی ست

[...]

جهان ملک خاتون

در باغ خرامید شبی آن بت مهوش

با غمزه چون ناوک و ابروی کمانکش

با قدّ چو سرو چمن و ساعد سیمین

با تیغ جفا دلبر و از می شده سرخوش

گفتا بزنم تیغ جفا بر تو و گفتم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه