گنجور

 
جهان ملک خاتون

در باغ خرامید شبی آن بت مهوش

با غمزه چون ناوک و ابروی کمانکش

با قدّ چو سرو چمن و ساعد سیمین

با تیغ جفا دلبر و از می شده سرخوش

گفتا بزنم تیغ جفا بر تو و گفتم

روزیش همین است ز تو جان بلاکش

گفتا که صبوری ز رخم کن دوسه روزی

گفتم که صبوری نتوان کرد بر آتش

خون دل ما می رود ای دوست به راهت

دامن تو ز خون من دلسوخته برکش

شب خوش چه کنی ای بت مه روی خدا را

بازآ که نبودست مرا با تو شبی خوش

در کیش مرا نیست که قربان شوم او را

با آنکه زند تیر جفاهاش ز ترکش

با آنکه جفا می کند او با دل تنگم

دانم نکند این دل بیچاره به ترکش

گویند چه خواهی به جهان ای دل محزون

خواهم شبکی وصل بتی مه رخ مهوش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
امیرخسرو دهلوی

او می رود و عاشق مسکین گرانش

چون مرده که در سینه بود حسرت جانش

بی مهر سواری که عنان باز نپیچد

آویخته چندین دل خلقی به فغانش

ناخوش همی آزارد و یا طالب خونی ست

[...]

شیخ بهایی

چنان ناچیز شو در خود که گر در آینه بینی

نیابی عکس خود با آن که بزدائی فراوانش

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه