گنجور

 
حکیم نزاری

چون جان و دلم ملازمِ اوست

بنشست به جایِ جان و دل دوست

بویی‌ست بمانده در دماغم

از دوست حیات من از آن بوست

یارم چو به حسن بی‌نظیرست

گوباش اگر به طبع بدخوست

خوی بد اگر چه عیب ناک است

چون لایقِ طبعِ ماست نیکوست

در آرزویِ جمالِ رویش

از آبِ دو چشمِ من روان جوست

تر خواهم داشت دیده از اشک

تا خشک شود بر استخوان پوست

خود چشمهء چشمِ من چنان گیر

کز کثرتِ گریه آبِ آموست

بر ساقش اگر نمی‌رسد سیل

از قدِّ بلندِ قامتِ اوست

مولایِ دو چشمِ ترکِ اویم

ترک است ولیک با دو هندوست

هندوچه که هر دو جاودان‌اند

اندیشهء من ز چشمِ جادوست

نی‌نی غلطم کدام جادو

فریاد از آن دو چشمِ آهوست

بربویِ وصالِ او نزاری

مسکین همه ساله در تکاپوست

آری که رقیبِ حضرتِ او

تیرِ مژه و کمانِ ابروست

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
انوری

دی گفت به طنز نجم قوال

کای بنده سپهر آبنوست

در زنگولهٔ نشید دانی

گفتم چه دهند از این فسوست

در پردهٔ راست راه دانم

[...]

سعدی

سرمست درآمد از درم دوست

لب خنده زنان چو غنچه در پوست

چون دیدمش آن رخ نگارین

در خود به غلط شدم که این اوست

رضوان در خلد باز کردند

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سعدی
ابن یمین

هر چند ستمگری ترا خوست

کم کن ز بدی که آن نه نیکوست

گر آنکه دلت ز آهن و روست

آخر بسرم گذر کن ایدوست

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه