گنجور

 
نظامی

چو روزی چند شاه آنجا طرب کرد

به یاری خواستن لشگر طلب کرد

سپاهی داد قیصر بی‌شمارش

به زر چون زر مهیا کرد کارش

ز بس لشگر که بر خسرو شد انبوه

روان شد روی هامون کوه در کوه

چو کوه آهنین از جای جنبید

زمین گفتی که سر تا پای جنبید

چهل پنجه هزاران مرد کاری

گزین کرد از یلان کارزاری

شبیخون کرد و آمد سوی بهرام

زره را جامه کرد و خود را جام

چو آگه گشت بهرام جهان‌گیر

به جنگ آمد چو شیر آید به نخجیر

ولی چون بخت روباهی نمودش

ز شیری و جهان‌گیری چه سود‌ش‌؟

دو لشگر روبه‌رو خنجر کشیدند

جناح و قلب را صف برکشیدند

ترنگ تیر و چاکاچاک شمشیر

دریده مغز پیل و زهره شیر

غریو کوس داده مرده را گوش

دماغ زندگان را برده از هوش

جنیبت‌های زرین نعل بسته

ز خون برگستوان‌ها لعل بسته

صَهیل تازیان آتشین جوش

زمین را ریخته سیماب در گوش

سواران تیغ برق‌افشان کشیده

هژبران سربه‌سر دندان کشیده

اجل بر جان کمین‌سازی نموده

قیامت را یکی بازی نموده

سنان بر سینه‌ها سر تیز کرده

جهان را روز رستاخیز کرده

ز بس نیزه که بر سر بیشه بسته

هزیمت را ره اندیشه بسته

در آن بیشه نه گور از شیر می‌رست

نه شیر از خوردن شمشیر می‌رست

چنان می‌شد به زیر درع‌ها تیر

که زیر پرده گل باد شب‌گیر

عقابان‌ِ خدنگ‌ِ خون‌سرشته

برات کرکسان بر پر نبشته

زره‌بُرهای از زهر آب داده

زره‌پوشان کین را خواب داده

ز موج خون که بر می‌شد به عیوق

پر از خون گشته طاسک‌های منجوق

به سوگ نیزه‌های سر فتاده

صبا گیسوی پرچم‌ها گشاده

به مرگ سروران سر بریده

زمین جیب‌، آسمان دامن دریده

حمایل‌ها فکنده هر کسی زیر

یکی شمشیر و دیگر زخم شمشیر

فرو بسته در آن غوغای ترکان

ز بانگ نای ترکی نای ترکان

حریر سرخ بیرق‌ها گشاده

نیستانی بد آتش درفتاده

نه چندان تیغ شد بر خون شتابان

که باشد ریگ و سنگ اندر بیابان

نه چندان تیر شد بر ترگ ریزان

که ریزد برگ وقت برگ‌ریزان

نهاده تخت شه بر پشت پیلی

کشیده تیغ گرداگرد میلی

بزرگ‌امید پیش پیل سرمست

به ساعت‌سنجی اسطرلاب در دست

نظر می‌کرد و آن فرصت همی‌جست

که بازار مخالف کی شود سست

چو وقت آمد ملک را گفت بشتاب

مبارک طالع است این لحظه دریاب

به نطع کینه بر چون پی فشردی

در افکن پیل و شه‌رخ زن که بردی

ملک در جنبش آمد بر سر پیل

سوی بهرام شد جوشنده چون نیل

بر او زد پیل پای خویشتن را

به پای پیل برد آن پیل‌تن را

شکست افتاد بر خصم جهان‌سوز

به فرخ، فالِ خسرو گشت پیروز

ز خون چندان روان شد جوی در جوی

که خون می‌رفت و سر می‌برد چون گوی

کمند رومیان بر شکل زنجیر

چو موی زنگیان گشته گره‌گیر

به هندی‌تیغ هر کس را که دیدند

سرش چون طرهٔ هندو بریدند

دماغ آشفته شد بهرامیان را

چنانک از روشنی سرسامیان را

ز چندانی خلایق کس نرسته

مگر بهرام و بهری چند خسته

ز شیری کردن بهرام و زورش

جهان افکند چون بهرام گورش

هر آن صورت که خود را چشم‌زد یافت

ز چشم نیک دیدن چشم بد یافت

ندیدم کس که خود را دید و نشکست

درست آن ماند کاو از چشم خود رست

چو از خسرو عنان پیچید بهرام

به کام دشمنان شد کام و ناکام

جهان خرمن بسی داند چنین سوخت

مشعبد را نباید بازی آموخت

کدامین سرو را داد او بلندی

که بازش خم نداد از دردمندی‌؟

کدامین سرخ‌گل را کاو بپرورد

ندادش عاقبت رنگ گل زرد‌؟

همه لقمه شکر نتوان فرو برد

گَهی صافی توان خوردن گَهی درد

چو شادی را و غم را جای روبند

به جایی سر به جایی پای کوبند

به جایی ساز مطرب برکشد ساز

به جایی مویه‌گر بردارد آواز

هر آوازی که هست از ساز و از سوز

درین گنبد که می‌بینی به یک روز

تنوری سخت گرم است این علف‌خوار

تو خواهی پُر گلش کن خواه پُر خار

جهان بر ابلقی توسن سوار است

لگد خوردن ازو هم در شمار است

فلک بر سبز خنگی تندخیز است

ز راهش عقل را جای گریز است

نشاید بر کسی کرد استواری

که ننموده است با کس سازگاری

چو بر بهرام چوبین تند شد بخت

به خسرو ماند هم شمشیر و هم تخت

سوی چین شد بر ابرو چین سرشته

«اذا جاء القضاء» بر سر نوشته

ستم تنها نه بر چون او کسی رفت

درین پرده چنین بازی بسی رفت