گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
نظامی

فروزنده شبی روشن‌تر از روز

جهان روشن به مهتاب شب‌افروز

شبی باد مسیحا در دماغش

نه آن بادی که بنشاند چراغش

ز تاریکی در آن شب یک نشان بود

که آب زندگی در وی نهان بود

سوادی نه بر آن شب‌گون عماری

جز آن عصمت که باشد پرده‌داری

صبا گرد از جبین‌ِ جان زدوده

ستاره صبح را دندان نموده

شبی بود از در مقصود‌جویی

مراد آن شب ز مادر زاد گویی

ازین سو زهره در گوهر گسستن

وز آن سو مه به مروارید بستن

زمین در مشک پیمودن به خروار

هوا در غالیه سودن صدف‌وار

ز مشک‌افشانی‌ِ باد طرب‌ناک

عبیرآمیز گشته نافهٔ خاک

دماغ عالم از باد بهاری

هوا را ساخته عود قماری

سماع زهره شب را در گرفته

مه یک هفته نصفی برگرفته

ثریا بر ندیمی خاص گشته

عطارد بر افق رقاص گشته

جرس‌جنبانی‌ِ مرغان شب‌خیز

جرس‌ها بسته در مرغ شب‌آویز

دد و دام از نشاط دانهٔ خویش

همه مطرب شده در خانهٔ خویش

اگر چه مختلف آواز بودند

همه با ساز شب دم‌ساز بودند

ملک بر تخت افریدون نشسته

دل اندر قبلهٔ جمشید بسته

فروغ روی شیرین در دماغش

فراغت داده از شمع و چراغش

نسیم سبزه و بوی ریاحین

پیام آورده از خسرو به شیرین

کزین خوش‌تر شبی خواهد رسیدن؟

و زین شاداب‌تر بویی دمیدن؟

چرا چندین وصال از دور بینیم

اگر نوریم تا در نور بینیم

و گر خونیم خونت چون نجوشد

و گر جوشد به من‌بر چند پوشد

هوایی معتدل‌، چون خوش نخندیم‌؟

تنوری گرم‌، نان چون در نبندیم‌؟

نه هر روزی ز نو روید بهاری

نه هر ساعت به دام آید شکاری

به عقل آن به که روزی خورده باشد

که بی‌شک کارِ کرده کرده باشد

بسا نان کز پی صیاد بردند

چو دیدی‌، ماهی و مرغانش خوردند

مثل زد گرگ چون روبه دغا بود

طلب من کردم و روزی تو را بود

ازین فکرت که با آن ماه می‌رفت

چو ماه آن آفتاب از راه می‌رفت

دگر ره دیو را دربند می‌داشت

فرشته‌ش بر سر سوگند می‌داشت

ازین سو تخت شاهنشه نهاده

وشاقی چند بر پای ایستاده

به خدمت پیش تخت شاه شاپور

چو پیش گنج بادآورد گنجور

و زان سو آفتاب بت‌پرستان

نشسته گرد او ده نار‌پستان

فرنگیس و سهیل سروبالا

عجب‌نوش و فلک‌ناز و همیلا

همایون و سمن‌ترک و پری‌زاد

ختن‌خاتون و گوهر‌مُلک و دل‌شاد

گلاب و لعل را بر کار کرده

ز لعلی روی چون گل‌نار کرده

چو مستی خوان شرم از پیش برداشت

خرد راه وثاق خویش برداشت

ملک فرمود تا هر دل‌ستانی

فرو گوید به نوبت داستانی

نشسته لعل‌داران قصب‌پوش

قصب بر ماه بسته لعل بر گوش

ز غمزه تیر و از ابرو کمان‌ساز

همه باریک‌بین و راست‌انداز

ز شکر هر یکی تنگی گشاده

ز شیرین بر شکر تنگی نهاده