گنجور

 
نشاط اصفهانی

بستم ز دعا لب که دعا بی هوسی نیست

ما را زخدا غیر خدا ملتمسی نیست

هر جا نگرم کورم و در روی تو بینا

در مردمک دیده بغیر از تو کسی نیست

خاری طلبد عشق که در آتش سوزان

سد برگ گل تازه چو خشکیده خسی نیست

دیوانه در این شهر که بی سلسله دیدست

جز من که بگیسوی توام دسترسی نیست

رهبر سوی او ناله ی دلسوختگان است

دل در ره این بادیه کم از جرسی نیست

ظلمت ببرد رخت چو خورشید برآید

بردار زرخ پرده که در خانه کسی نیست

 
sunny dark_mode