گنجور

 
نشاط اصفهانی

من و اندیشه ی باری که ندارد یاری

نگشاید دل از آن گل که بود با خاری

عجب از مفلس بی خانه که مهمان خواند

دل بدست آر و پس آنگه بطلب دلداری

راحت هر دو جهان پاکی دل از هوس است

زر چو پاک ست بود رایج هر بازاری

شیخ شهر از من دیوانه حذر می نکند

من که مستم چه حذر میکنم از هشیاری

دل آیینه صفت جو به نثار رخ دوست

ورنه اینجا سر و زر را نبود مقداری

سایه افتاد هم از گام نخستین بر خاک

تا چرا با قد او لاف زد از رفتاری

غم بر اندازه ی غمخوار فرستند نشاط

غم فزون داراز آنجا که تواش غمخواری

 
sunny dark_mode