گنجور

 
نظیری نیشابوری

گل خلعت نو داد دگر شاخ کهن را

بر سلطنت حسن سجل ساخت چمن را

شاخ گل خوش بو به ره باد سحرگاه

بگشود سر نافه غزالان ختن را

شد لاله به خمیازه به یاد می لعلت

از باده لبالب چو قدح دید دهن را

افراخت صراحی سر و گردن به توجه

تا خوش به کف مست دهده جام ذقن را

سر تا قدم نی به تماشا نگران شد

تا خوب دهد چنگ به مطرب برو تن را

حوران بهاری به نثار می و مطرب

در بوسه گرفتند سراپای چمن را

در عهد می و نغمه ز بس دید درستی

سنبل ز خم جعد برون کرد شکن را

گلبرگ بناگوش رخت بود مناسب

گل دست شد و بست بر او زلف رسن را

بر گوش خورد نعره احسنت «نظیری »

پرسی اگر از مرده صدساله سخن را

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ابن یمین

واجب بود از راه نیاز اهل زمن را

در خواستن از حق بدعا شیخ حسن را

آنسایه یزدان که چو خورشید بیاراست

رایش بصفا روی زمین را و زمن را

در رسته بازار هنر ملک خریدست

[...]

کلیم

چشمت بفسون بسته غزالان ختن را

آموخته طوطی ز نگاه تو سخن را

پیداست که احوال شهیدانش چه باشد

جائیکه بشمشیر ببرند کفن را

معلوم شد از گریه ابرم که درین باغ

[...]

صائب تبریزی

دلگیر کند غنچه من صبح وطن را

در خاک کند کلفت من سرو چمن را

یوسف نه متاعی است که در چاه بماند

از دیده بدخواه چه پرواست سخن را؟

از داغ ملامت جگر ما نهراسد

[...]

جویای تبریزی

گل با سر بازار بسنجد چو چمن را

بازر به ترازو ننهد خاک وطن را

بر سرو، نسیم سحری برگ گل افشاند

بنگر به گلستان دم طاووس چمن را

ای هم نفسان سیر چمن فرع دماغ است

[...]

قصاب کاشانی

بازآ که دل از داغ تو آراسته تن را

پر ساخته زین لاله سراپای چمن را

ای روشنی دیده چو گشتی ز نظر دور

زنهار فراموش مکن حب وطن را

جز نام تو حرف دگرم ورد زبان نیست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه